1 مبصّران حقیقت که سر به سر هوشند به رنگ چشمهٔ آیینه فارغ از جوشند
2 نیاند چون صدف از شور این محیط آگاه ز مغز خشک کسانی که پنبه در گوشند
3 علاج حیرت ما کن که رنگباختگان شکست خاطر آیینه خانهٔ هوشند
4 زبان بیخودی رنگ کیست دریابد شکستگان همه تن نالههای خاموشند
5 مرا معاینه شد ز اختلاط قمری و سرو که خاکساری و آزادگی همآغوشند
6 ملایمت نشود جمع با درشتی طبع که عکس و آینه با یکدگر نمیجوشند
7 به صبح عیش مباش ایمن از سیهروزی مدام سایه و مهتاب دوش بر دوشند
8 ز شوخچشمی خویشند غافلان محجوب برهنه است دو عالم اگر نظر پوشند
9 تو هر شکست که خواهی حوالهٔ ما کن حباب و موج سراپا خمیدن دوشند
10 کجا رسیم به یاد خرام او بیدل که عاجزان همه چون نقش پا فراموشند
دیدگاهها **