حقیقت این چنین از عطار نیشابوری هیلاج نامه 24

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

حقیقت این چنین دان در شریعت

1 حقیقت این چنین دان در شریعت شریعت متصل دان در طریقت

2 چو ایشان هر دو ذاتند از حقیقت دوئی منگر در اینجا در طبیعت

3 حقیقت با شریعت آشنایست حقیقت ذات پاک مصطفایست

4 شریعت قول و فعل و صورت او کنون بشنو تو از من صورت او

5 حقیقت با شریعت خانه و در شناس اینجا چو احمد ذات حیدر

6 محمد شهر علم است ار بدانی علی را دان تو از سر معانی

7 اگر داری سر علم علی تو مرو بیرون ز گفتار نبی تو

8 بقول هر دو اینجا سر فرود آر که از ایشان شوی از خواب بیدار

9 از ایشان راه معنی بازجوئی وز ایشان سوی معنی بازپوئی

10 از ایشان گردی اینجا واصل حق چنین دان در حقیقت سر مطلق

11 هر آنکو برخلاف راه ایشان رود از غم بود دایم پریشان

12 هر آنکو دشمن کرار باشد خدا از آن لعین بیزار باشد

13 هر آنکو دوستدار حیدر آمد چو مغز از پوست هر دم برتر آمد

14 دو جوهردان تو ایشان را چو از ذات که آوردند از حق عین آیات

15 دو جوهر دان مر ایشان را بعالم که حق از بهرشان آورد آدم

16 پدیدار آمده آدم از ایشان در اینجا یافته اسرار جانان

17 ره ایشان کن و در منزل یار پس آنگه گرد کلی واصل یار

18 ره ایشان کن اندر کل عالم که تا یابی در آنجاگاه آدم

19 ره ایشان کن و شو محو دیدار بجان و دل شو ایشان را خریدار

20 خریداری ایشان کن تو ازجان که ایشانت نمایند دید جانان

21 تو ایشان مغزدان از آفرینش حقیقت دوست دان از عین بینش

22 تو ایشان دان حقیقت ذات بیچون نموده روی خود در هفت گردون

23 نموده دعوت ایشان نظر کن در اینجاجان از این معنی خبر کن

24 نمود دولت ایشانست عالم زده اینجایگه از ذات کل دم

25 ره ایشان چه باشد عین تقوی اگر کردی شدی دیدار مولی

26 بتقوی زندگانی کن که رستی بجنت شاد با هر دو نشستی

27 بتقوی زندگانی کن در اینجا دل و جان با معانی کن در اینجا

28 بتقوی زندگانی کن بر دوست که مغزت زودگردد در یقین پوست

29 بتقوی زندگی کن بیشکی تو که یابی در یقین دید یکی تو

30 بتقوی زندگی کن چو عشاق که از تقوی شوی ای مرد ره طاق

31 بتقوی زندگانی کن تو ازدل که ازتقوی شوی در عشق واصل

32 بتقوی زندگانی کن در اینجا که از تقوی شوی در ذات یکتا

33 بتقوی و بپاکی یار بینی تو بادلدار جان پندار بینی

34 بتقوی و بپاکی در جهان تو بیاب ای دوست وصل جان جان تو

35 بتقوی و بپاکی در حقیقت زنی دم اندرین عین شریعت

36 شریعت چیست مر تقوی سپردن پس آنگه راز جانان چیست بردن

37 ز تقوی گر خبرداری تو ای شیخ در اینجاگاه پنداری تو ای شیخ

38 دمی بیباکی اندر راه معنی مباش و گرد کل آگاه معنی

39 دمی گر این زنی مردت شمارم که بیشک این چنین کرده است یارم

40 حقیقت پاکی صورت حقیقت زنی دم اندر این عین شریعت

41 چه باشد عین تقوی پاکبازی که جان و دل بروی دوست بازی

42 هر آنکو پاک باشد در ره عشق بود پیوسته از جان آگه عشق

43 هر آنکو پاک باشد در عیانش بلی پیدا نماید جان جانش

44 لکم دین بین بشرع خویش بسپار ترا با نیک و بد اینجایگه کار

45 نباشد چون یکی بینی ز تحقیق نه بینم من به جز از عشق و توفیق

46 حقیقت شیخ کل شرعست بنگر سخنهایم نه از فرع است بنگر

47 نیم دیوانه اما در جنونم در این اسرارها کل ذوفنونم

48 نیم دیوانه اما مرد راهم نظر کن در حقیقت دستگاهم

49 نیم دیوانه اما مرد رازم که شد راه معانی جمله بازم

50 نیم دیوانه اما در یقینم که اندر بود خود یکی بهبینم

51 نیم دیوانه اما در یکی من همه حق بینم اینجا بیشکی من

52 نیم دیوانه اما نور ذاتم که اینجا یک دمی اندر صفاتم

53 نیم دیوانه اما در حضورم که با جانان دراینجا غرق نورم

54 نیم دیوانه اما دید یارم که یاراست اندرین سر آشکارم

55 نیم دیوانه من اندر ره عشق که از شاهم ز دیدش آگه عشق

56 نیم دیوانه این تقریر گویم زهر معنی و هر تفسیر گویم

57 چو جانان اندر اینجا یافتستم در این دیوانگی بشتافتستم

58 بنزد یار وصل یار دیده در اینجا گاه با دست بریده

59 گرفته دست جانان در حقیقت بدان ای شیخ نی دست طبیعت

60 یدالله است اندر چنگل ما نظر کن شیخ اینجا مشکل ما

61 یدالله است اندر دست ما را از این معنی نظر کن هست ما را

62 یدالله است ما را اندر اینجا که دست یار بگشاده در اینجا

63 نه منصور است با دست بریده یداللهست در دستم کشیده

64 نه منصور است اینجا بار عشاق که میگوید کنون اسرار عشاق

65 نه منصور است اینجا دید جانان بمانده غرقه در توحید جانان

66 نه منصور است شیخا را ز دیده یقین گم کردهٔ خود باز دیده

67 نه منصور است بردار حقیقت ترا میگویم اسرار حقیقت

68 بدین کسوت نیاید اودگربار تو را زین میکنم دایم خبردار

69 نه منصور است اینجا جان بداده سر خود بر کف جانان نهاده

70 بدین کسوت نیاید او دگربار ترا زین میکنم دایم خبردار

71 نه منصور است دید جمله مردان که میگوید دمادم سرّ جانان

72 نیاید شیخ دیگر مثل منصور چو شد از جسم و جان اینجایگه دور

73 بدین کسوت خبردار حقیقت ترا میگوید اسرار حقیقت

74 بدین کسوت نیاید شیخ دانی بسی برهان در این سرّ نهانی

75 بدین کسوت نیاید باز منصور نخواهد ماند دایم غرقه در نور

76 بدین کسوت نیاید درجهان او که گوید دیگر این شرح و بیان او

77 بدین کسوت نیاید او بعالم که گوید اواناالحق اندر عالم

78 بدین کسوت مرا بشناس تحقیق در این کسوت تو شیخا یاب توفیق

79 بدین کسوت مرا بشناس و بنگر که در کل نیست پنهان شیخ این خور

80 بدین کسوت مرا بشناس اینجا که بازم کی بیابی شیخ دانا

81 بدین کسوت مرا بشناس مطلق که اینجا گه زدم از تو مطلق

82 اگر ره میبری دانی حقیقت وگرنه ماندهٔ اندر طبیعت

83 حقیقت چون مرا اینجا شناسی منت دانم که بیحد و قیاسی

84 تو هستی واصل و از ما نهانی ولی کی تو مرا اینجا بدانی

85 که همچون من شوی اینجای الحق که اینجا گه زدم دم از تو مطلق

86 چو آئی اندراین ای کان معنی نگه میدار چار ارکان معنی

87 تو اندر صورتی در خود سفر کن بمنزل در رس و درحق نظر کن

88 زیانی نیست اینجا جمله سوداست که او هرگز نبود و یا نبوده است

89 همه مستغرق دریای امید همه در عشق ناپروای امید

90 نموده بود خود اینجا بدیدار بصورت مینماید شیخ هشیار

91 بصورت باشم اینجا در حقیقت منزه باشد از عین طبیعت

92 صبور است او یقین و بیملالست چرا کو خود بخود نور جلال است

93 صبور است او یقین و راز دان است حقیقت اندر اینجا بود جان است

94 صبور است او یقین و راز داند مراد اینجایگه دادن تواند

95 صبور است او کرم کرده است ما را دمادم در حقیقت شیخ ما را

96 صبور است و خداوند جهانست درون جملگی اسرار دانست

97 صبور است و کریم و بردبار است حقیقت در نهانی آشکار است

98 صبور است و نمود راستی او ندارد اندر اینجا کاستی او

99 یکی بیمثل در جمله سخن گوی ز بهر بود خود در جست و در جوی

100 یکی اصل است اندر جمله دیدار زوصل خویش اصل خود خبردار

101 شناسای خود است اندر یکی او نمود خویش بیند بیشکی او

102 یکی معنی است شیخ این جمله معنی بود مقصود کل دیدار مولا

103 از آن واصل چنین میبیند اینجا که در یکی بود این جمله پیدا

104 گر این یک ره بری ای شیخ اینجا شوی از غم بری ای شیخ اینجا

105 گر این یک ره بری از غم پرستی ابا جانان تو در خلوت نشستی

106 گر این یک ره بری اعیان به بینی تو در پیدائیش پنهان به بینی

107 گر این یک ره بری در بود عشاق تو باشی بیشکی درجسم و جان طاق

108 گر این یک ره بری جانی چه گفتم تمامت سرّ آنانی چه گفتم

109 گر این یک ره بری منصور گردی اناالحق گوئی و مشهور گردی

110 گر این یک ره بری جانانی ای دوست همی گویم که بیشک آنی ای دوست

111 گر این یک ره بری ذات خدائی ترا روشن شود از کبریائی

112 چه میگوئی بگو ای شیخ تا من کنم اسرارها اینجای روشن

113 نمیبینی که روشن هست اسرار که میگردد یقین اینجا باظهار

114 عیان اینجا است گر مرد رهی تو از این سان یاب اینجا آگهی تو

115 عیان اینجاست هر کو میشناسد کجا از جان و تن اینجا هراسد

116 هزاران جان بیک جودان در اینجا چو گشتی در نمود عشق یکتا

117 نمود عشق یکتائی است بنگر مرا این خرقه یکتائی است بنگر

118 دو بینی نیست در دیدار منصور یکی میبیند و یکی است مشهور

119 دو بینی نیست اینجا گه یکیایم حقیقت درخدائی بیشکیایم

120 دو بینی نیست در ما جمله ذاتست نهاد ما اگرچه در صفات است

121 حقیقت این چنین بین و چنین دان تو مر منصور در عین الیقین دان

122 حقیقت این چنین دان شیخ اینجا که منصور است این در وصف الا

123 در الّاییم ما الا بدیده منم شاه و جمال شاه دیده

124 در الاییم اینجا آشکاره حقیقت خود بخود اینجا نظاره

125 حقیقت میکنم در عین هستی اناالحق میزنم در عین مستی

126 مرا مستی ز هستی شد پدیدار از آن مستی شدم اینجا پدیدار

127 چنین توحید دان شیخ همایون که اینجا مینمایم بیچه و چون

128 چو بیچونم در اینجا سرّ توحید یکی بینم در اینجا دیدن دید

129 چو بیچونست اینجا ذات پاکم ز جسم و جان دراینجاگه چو خاکم

130 اگر گردی فنا بیشک خدائیست نه پندارم که ازذاتم جدائیست

131 جدائی کی بود در ذات ما را یکی باشد همه آیات ما را

132 ز یک ذاتیم پیدا عین صورت بیان کردیم در دید حضورت

133 بیان خواهیم کردن بیش از این ما نه در صورت که در عین الیقین ما

134 ز یک ذاتیم پیدا عین صورت بیان کردیم در دید حضورت

135 بیان خواهم کرد بیش از این ما نه در صورت که در عین الیقین ما

136 بیان خواهم کردن بر سردار نه از صورت ز دید یار دلدار

137 بیان خواهم کردن دمبدم هان یکی بین شیخ جمله نص و برهان

138 چو سرّ ذات باشم بیشکی من بیانها میکنم از کل یکی من

139 ز یکی واصلم نی از دوئی باز همی گویم ز یکی تادوئی باز

140 برافکن پرده همچون من ز رخسار که چیزی نیست جز دیدار دلدار

141 برافکن پرده از رخ تا بدانی که گفتم راز در عشق معانی

142 برافکن پرده گر تو مرد راهی که بی پرده نیابی پادشاهی

143 برافکن پرده و بنگر جمالش که در پرده نه بینی جز خیالش

144 جمالش در پس پرده نهانست بجز واصل در این معنی ندانست

عکس نوشته
کامنت
comment