زبان به‌کام خموشی‌ کشد از بیدل دهلوی غزل 1130

بیدل دهلوی

آثار بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

زبان به‌کام خموشی‌ کشد بیانش و لرزد

1 زبان به‌کام خموشی‌ کشد بیانش و لرزد نگه ز دور به حیرت دهد نشانش ولرزد

2 نگه نظاره‌ کند از حیا نهانش و لرزد زبان سخن‌ کند از تنگی دهانش و لرزد

3 چه شوکت است ادبگاه حسن را که تبسم ببوسد از لب موج‌گهر دهانش و لرزد

4 قلم چگونه دهد عرض دستگاه توهم که فکر مو شود ازحیرت میانش و لرزد

5 دمی‌که آرزوی دل به عرض شوق توکوشد گره چو شمع شود ناله بر زبانش و لرزد

6 خیال ما کند آهنگ سجدهٔ سر راهت برد تصور از آنسوی آسمانش و لرزد

7 نظربه طینت بیتاب عاشق اینهمه سهل است که همچو مو ج شود ناله برزبانش ولرزد

8 عجب مدار ز نیرنگ اختراع مروت که همچوآه زدل بگذرد سنانش ولرزد

9 بود ترحم عشقت به حال ناکسی من چو مشت خس‌ که ‌کند شعله امتحانش و لرزد

10 به محفل تو که اظهار مدعاست تحیر نفس در آینه پنهان کند فغانش و لرزد

11 به وصل وحشتم از دل نمی‌رود چه توان کرد که سست مشق رسد تیر بر نشانش و لرزد

12 به عافیت نی‌ام ایمن ز آفتی‌ که ‌کشید چون آن غریق ‌که آرند بر کرانش و لرزد

13 ز بسکه شرم سجودش گداخت پیکر بیدل چو عکس آب نهد سر بر آستانش و لرزد

عکس نوشته
کامنت
comment