1 روزگاری که به عشق از هوسم افکندند بال و پر کنده برون قفسم افکندند
2 ما و من خوش پر و بالی به خیال انشا کرد مور بودم به غرور مگسم افکندند
3 تا کند عبرتم آگاه ز هنگامهٔ عمر در تب و تاب شمار نفسم افکندند
4 خون خشکم جوی از قدر نیرزبد آخر صد ره از پوست برون چو عدسم افکندند
5 نقش پا کرد تصور به تغافل زد و رفت در ره هر که خط ملتمسم افکندند
6 ناز دارم به غباری که ز بیداد فلک سرمه شد تا به ره دادرسم افکندند
7 چه توان کرد سراغ همه زین دشت گم است در پی قافلهٔ بیجرسم افکندند
8 شکوهٔ من ز فراموشی احباب خطاست از ادب پیش گذشتم که پسم افکندند
9 سخت زحمتکش اسباب جهانم بیدل چه نمودند که در دیده خسم افکندند
دیدگاهها **