1 زمانه پندی آزادوار داد مرا زمانه چون نگری سر به سر همه پند است
2 به روز نیک کسان گفت تا تو غم نخوری بسا کسا که به روز تو آرزومند است
3 زمانه گفت مرا خشم خویش دار نگاه کهرا زبان نه به بند است پای در بند است
1 بینی و گنده دهان داری و نای خایگان غر، هر یکی همچون درای
1 حسودانت را داده بهرام نحس ترا بهره کرده سعادت زواش
1 دریغ! مدحت چون درو آبدار غزل که چابکیش نیاید همی به لفظ پدید
2 اساس طبع ثنایست، بل قویتر ازان ز آلت سخن آمد همی همه مانیذ
1 هرکه نامخت ازگذشت روزگار نیز ناموزد ز هیچ آموزگار