- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 وقت غز خلقی بجان درمانده هر کسی دستی ز جان افشانده
2 رخت میکردند پنهان هرکسی پیشوایان گم شده در هر پسی
3 رفت آن دیوانه بر بام بلند ژندهٔ را در سر چوبی فکند
4 چوب گردانید گرد سر بسی مینیندیشید یک جو از کسی
5 گفت ای دیوانگی من بینوا دارم از بر چنین روزی ترا
6 در چنان روزی که جان را بیم بود مرد بیدل خسرو اقلیم بود
7 تو نمیدانی که چون آهو ز سگ راه زن بگریزد از عریان بتک
8 تا ترا نقدیست بند جان تست ور نداری هیچ جمله آن تست
9 هرچه داری ترک کن یکبارگی تا برون آئی ازین بیچارگی