-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 گهی که بر لب او چشم اشکبار افتد دلم ز دیده نمکسود در کنار افتد
2 ز جنگجوئی او ایمنم ز کینه دهر نمی گذارد نوبت بروزگار افتد
3 فلک بخشک نبسته است آنچنان کشتی که اشک حسرت ما نیز آبدار افتد
4 ز دوری تو بچشمم سیاه شد عالم بسان آینه ای کان بزنگبار افتد
5 نهشت دست جنون دامنی که بند شود بخار زار علایق اگر گذار افتد
6 بچشم مست تو خون را حلال باید کرد که ترک عربده جوید چو در خمار افتد
7 ترا ز صید دل ما چراست اینهمه عار نه پادشاه گهی در پی شکار افتد
8 بمن زیاده ازین چهره شعله خیز مکن چه لازمست که آتش بگوشوار افتد
9 زرشک روی تو گلشن چنان خورد بر هم که آشیانه مرغان ز شاخسار افتد
10 نجات غرقه بحر تعلق آسان نیست مگر ز تخته تابوت بر کنار افتد
11 کلیم عجز من و آن غرور یار همند بسان گرد که دایم پی سوار افتد