1 خیّاط پسری بود به دستش ماکو گفتم که دلی که بردهای از ما کو
2 گفتا که دل تو در کف من خون شد از او اثری اگر بخواهی ماکو
1 فصل بهار شد، بیا تا به خُم آوریم رو، کز سر شط خُم کِشیم آب طَرَب سبو سبو
2 گریه نمیدهد امان تا به تو من بیان کنم قصهٔ جور زلف تو، نکته به نکته مو به مو
1 صبر در عشق تو جانا هله تا چند کنم من که مردم ز غمت حوصله تا چند کنم
2 تا سر زلف پریشان تو دیدم گفتم از پریشانی خاطر گله تا چند کنم
1 برداشت سپیده دم حجاب از طرفی بگرفت نگار من نقاب از طرفی
2 گر نیست قیامت از چه رو گشته عیان ماه از طرفی و آفتاب از طرفی