عرقها دارد آن شمع حیا لیک از بیدل دهلوی غزل 2410

بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

عرقها دارد آن شمع حیا لیک از نظر پنهان

1 عرقها دارد آن شمع حیا لیک از نظر پنهان به تمکینی که آتش نیست در سنگ آنقدر پنهان

2 چو آن اشکی که گردد خشک در آغوش مژگانها به عشقت در طلسم نیشتر دارم جگر پنهان

3 زدم از آفت امکان به برق سایهٔ تیغت به ذوق عافیت کردم به زیر بال‌، سر پنهان

4 شکست رنگ هم شوخی نکرد از ضعف احوالم در این ویرانه ماند آخر نشان گنج زر پنهان

5 چه امکانست گرد وحشتم از دل برون جوشد تحیر رشته‌ای چون موج دارم در گهر پنهان

6 ز موی خود خروش چینی از شرم صفیر من صدای کاسهٔ چشم است در تار نظر پنهان

7 تماشاگاه جمعیت‌، تحیر خانه‌ای دارم که چون آیینه در دیوار دارد نام در پنهان

8 مکن تکلیف گلگشت چمن مجروح الفت را که بو در برگ گل تیغی‌ست در زیر سر پنهان

9 سراغ هیچکس از هیچکس بیرون نمی‌آید جهانی می‌رود در نقش پای یکدگر پنهان

10 سراپا وحشتم اما به ناموس سبکروحی ز چشم نقش پا چون رنگ می‌دارم سفر پنهان

11 ندارد لب گشودن صرفهٔ جمعیتم بیدل که من چون غنچه در منقار دارم بال و پر پنهان

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر