- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 آفتاب وجود کرد اشراق نور او سربسر گرفت آفاق
2 سر فرو کرد پرتو خورشید در تنزل ز هر دریچه و طاق
3 مطلق آمد به جانب تقیید گشت تقیید عازم اطلاق
4 هرکه بد جفت ظلمت عدمی کرد نورش ز جفت ظلمت طلاق
5 مدتی رزق بر دوام رسید تا عدم را وجود شد رزاق
6 کاروان وجود گشت روان جانب چین و هند و روم و عراق
7 مجتمع گشت با وجود عدم اجتماعی قرین بوس و عناق
8 چه عروسی است آنکه هستی حق باشد او را که نکاح صداق
9 هرکه او شد زین نکاح آگه دو جهان شد مطلع بدین میثاق
10 می هستی بکام عالم ریخت ساقی جانفزای سیمین ساق
11 چون می هستیش بکام رسید تلخی نیستیش شد ز مذاق
12 جامه ظلمت و عدم بدرید مست بیرون دوید سینه بطاق
13 درد او را شراب شد درمان زهر اورا مدام شد تریاق
14 آمد ایام قرب و عهد وصال رفت هنگام بعد و هجر و فراق
15 چونکه صحرا فروق مهر گرفت رو بصحرا ز خانقاه و رواق
16 نیست ایام خلوت و عزلت نیست هنگام انزوا و وثاق
17 پای بر مرکب عزیمت آر زانکه عزم درست تست براق
18 بگذر ز کرسی و ز عرش مجید التفاتی مکن بسبع طباق
19 روی آور به عالم توحید ور گذر زین جهان شرک و نفاق
20 تا رهی زین جهان جور و جفا به سرای پر از وفا و وفاق
21 اسم خود محو کن از این طومار رسی خود برتراش ازین اوراق
22 وصف او را مدان بخویش مضاف لغت او را مکن بخود الحاق
23 هستب او را بود باستقلال نیستی مر ترا باستحقاق
24 زانکه اندر جهان حکمت و علم نام هستی کنند بر او اطلاق
25 رو ز اخلاق خویش فانی شو تا که حق مر ترا شود اخلاق
26 دیده وام کن ز خالق خلق تا ببینی به دیده اخلاق
27 که جز او نیست در سرای وجود به حقیقت کسی دگر موجود
28 عشق پیش از جهان کن فیکون در سرابی منزّه از چه و چون
29 بود آزاد از حدوث و قدم بود مستغنی از ظهور و بطون
30 با نهاد از حریم خلوت خود بهر اظهار حسن خود بیرون
31 جلوه کرد بر مظاهر کون تا برون را بداد رنگ درون
32 داد بر چشم خویشتن جلوه حسن خود در لباس گوناگون
33 روی خود دید در هزاران روی چون نظر کرد چشم او ز عیون
34 گاه وامق شد و گهی عذرا گاه لیلی شد و گهی مجنون
35 صفت آن یکی ظهور و بروز صفت آن دگر خفا و کمون
36 نام او گشت عاشق و معشوق چونکه شد برجمال خود مفتون
37 وصف آن شده غنی و قوی نام آنیکی شده فقیر و زبون
38 در هر آیینه روی خود را دید شاهد شنگ و دلبر موزون
39 رنگهای عجیب تعبیه کرد عشق نیرنگ ساز بوقلمون
40 وصف معشوق را بعاشق داد تا فرحناک شد دل محزون
41 نقطه را کرد در الف ترکیب داد پیوند کاف را با نون
42 چرخ را شوق دز بروج آورد نام او گشت زین سبب گردون
43 ساخت معجونی از وجود عدم دو جهان ممتزخ از آن معجون
44 جامع عز و ذل و فقر و غنا شامل علم و جهل و عقل و جنون
45 بر جهان و جهانیان باشید در خزائن هرآنچه بد محزون
46 بدر انداخت موج قلزم عشق هرچه در قعر بحر بد مکنون
47 گشت موجود هرچه بد معدوم گشت دریا هرآنچه بد هامون
48 مدتی بود عقل دون همت مانده دور از رخش بهمت دون
49 حسن دلدار چون تجلی کرد هوش او گمشد و جنون افزون
50 چشم سرمست ساقی باقی بههزاران فریب و مکر و فسون
51 قدحی پر شراب و افیون کرد عقل را داد با شراب افیون
52 بند بگشاد و پردهها بدرید شد سراسیمه والجنون فنون
53 مدد عشق چون پیاپی شد در ربودش ز رویت مادون
54 عین توحید دوست گشت عیان تا بعین عیان بدید عیون
55 که جز او نیست در سرای وجود بحقیقت کسی دیگر موجود
56 محرمی کو تا بگوید راز که حقیقت چگونه گشت مجاز
57 پیشتر از ظهور پرده کون عشق در پرده بوده پرده نواز
58 راز خود را برای خود میگفت خویشتن میشنید از خود راز
59 مستمع کس نبود تا شنود زانکه او داشت قصبهای دراز
60 همدم خویش بود و مونس خود چون مر او را نبود کس دمساز
61 کی شود صادر او کسی نبود سخن خوب از سخن پرداز
62 مرغ خود را بود آشیانه خود شاه خود بود و شاه را شهباز
63 داشت اندر فضای خود طیران بودش اندر هوای خود پرواز
64 گل صد برگ حسن دوست نداشت عندلیبی که تا نوازد ساز
65 طاق ابروش سجده میطلبید قامتش بود مستحق نماز
66 بوسه میخاست تا دهد لب او غمزه اش خاست دلبر طناز
67 حسن معشوق عاشقی میجست بیدلی خاست دلبر طناز
68 زانرا در ....اوست جانرا عز زانکه در سوز اوست جانرا ساز
69 بگدائیست پادشه پیدا بنسیب است سربلند فراز
70 گرنه حاجی شوق او باشد کس نگوید که هیچ هست حجاز
71 نار او را نیاز میبایست ناگزیر است ناز راز نیاز
72 گرنه محمود عشق او باشد که شناسد که بوده است ایاز
73 حسن او گفت دیده خود را یکنظر در جمال او انداز
74 جز که با سمع خویش راز مگوی جز که با حسن خویش عشق بساز
75 ای زتو برگ و ساز ما پیدا بیتو ما را نه برگ هست و نه ساز
76 چون نظر بر جمال خویش انداخت کرد بر حسن خویش عشق آغاز
77 زان نظر عشق و عاشق و معشوق گشت هریک زغیر خود ممتاز
78 زان نظر گشت کاینات پدید زان نظر ماند چرخ در تک و تاز
79 گشت یک حرف صد هزار کتاب داد یکصوت صد هزار آواز
80 عشق خود بود ناظر و منظور کردم اقصه قصه را ایجاز
81 ور ز من باورت نمیآید چشم بگشا تا ببینی باز
82 که جز او نیست در سرای وجود بحقیقت کسی دگر موجود
83 پیش از آن کز جهان نبود نشان عشق در نفس خویش بود نهان
84 بود در شین او جمیع شیون بود در عین او همه عیان
85 قاف او بود مسکن عنقا بود عنقا بقاف او پنهان
86 کان او بود مندرج در ذات شان او بود مندمج در کان
87 شان کان چون قدم نهاد برون گشت اسرار کان پدید از شان
88 کرد سلطان عزیمت صحرا شد روانه سپاه با سلطان
89 وحش و طیر و پری و دیو و بشر با سلیمان شدند جمله روان
90 همه عالم سپاه او بگرفت پر شد از لشکرش زمین و زمان
91 دمبدم کاروان روان میشد سوی شهر وجود از امکان
92 از راه عدد پادشاه قدیم کرد معمور خطه حدثان
93 بود با مستیش رفیق ایجاد بود با حسن او قرین احسان
94 کرد از لازمان زمان پیدا کرد از لامکان بدید امکان
95 سوی عالم چو تاختن آورد عالم جسم گشت و عالم جان
96 چون بمیدان کاینات رسید گوی وحدت فکند در میدان
97 گرد میدان کاینات بگشت کرد در عرصه جهان جولان
98 نام او شد جواهر و اعراض لقب او عنایت ارکان
99 کثرت خویش گشت و وحدت خود شد ملبس بوین لباس و بدان
100 ماه فیالشبه ز اجر الاحمال حاز فیالند سابق الاعیان
101 عاقل و عقل گشت و هم معقول شد مقید به علت و برهان
102 نظری سوی عالم جان کرد عکس رخسار خویش دید در آن
103 گشت بر عکس روی خود واله ماند در نقش روی خود حیران
104 نام او گشت عاشق و معشوق چونکه شد بر جمال خود نگران
105 کرد مافوق حسن خویش نثار هر جواهر که بودش اندر کان
106 شد ز رخسار قامتش پیدا گل هر باغ و سرو هر بستان
107 خلعت کاینات در پوشید کرد در خود نظر بچشم عیان
108 تا شنید از ره هزاران گوش راز خود را ز صد هزار دهان
109 راز خود را بسمع او میگفت هر زمانی بصد هزار زبان
110 چونکه خود را بخود تمام نمود نام خود کرد بعد از آن انسان
111 گر نشد زین بیان ترا روشن در برون ماندت یقین و گمان
112 جام گیتی نمای را بطلب تا ببینی در او بعین عیان
113 که جز او نیست در سرای وجود بحقیقت کسی دگر موجود
114 عشق بیکثرت حدوث و قدم نظری کرد در وجود عدم
115 هردو را دید منقطع ز اغیار هر دو را دید متحد با هم
116 هریکی زان دگر نه پیش و نه پس هریکی زاندگر نه بیش و نه کم
117 گشت هریک در آندگر مدرج بود هریک در آن دگر مدغم
118 هر دو با یکدیگر شده مربوط هر دو با یکدیگر شده محکم
119 عشق آمد میان هر دو نشست تا که گردید هر دو را مجرم
120 برزخی گشت جامع و فاضل همچو خطی میان نور و ظلم
121 شد یکی فاضل و یکی قابل شد یکی ظاهر و یکی مبهم
122 کرد ظاهر وجوبرا امکان کرد پیدا حدوث را ز قدم
123 بود امکان ز هستی آبستن بجهان داشت باردار شکم
124 گشت زاینده عالم از امکان بدمی همچو عیسی از مریم
125 نیست تنها جهان شبیه پدر نسبتی دارد او بمادر هم
126 بلکه از عشق شد جهان آزاد بلکه عشق است سربسر عالم
127 چون شه عشق عزم صحرا کرد چتر برداشت برکشید عَلَم
128 تاج بر سر نهاد و بست کمر دربر افکند خلعت معلم
129 کرد آهنگ جلوه از خلوت سوی صحرا شد از حریم حرم
130 چون روانه شد از پی جولان گشت با او روانه خیل و حشم
131 بقدم زنده کرد عالم را چون زخلوت برون نهاد قدم
132 شد جهان از جمال او زیبا گشت عالم زحسن او خرّم
133 یافت خود را بکسوت حوا دید خود را بصورت آدم
134 قدرتش بود بر جهان میمون چو جهان شد بدید از آنقدم
135 دارد انگشت دست دولت عشق شد سلیمان نهفته در خاتم
136 ذرّه زو و صد هزاران مهر قطره زو و صد هزاران نم
137 آدم از مهر اوست یکذرّه عالم از بحر اوست یک شبنم
138 رام فرمان او دوصد کسری مست جام مدام او صد جم
139 بود عالم ز نیستی غمناک عشق او را خلاص داد از غم
140 بکرم دست بر جهان بگشود بلکه چون او ندید جان کرم
141 که شنیده است در جهان هرگز متعمی را که نفس اوست نعم
142 یا که دیده است باعثی در کون که بود مرسل رسول امم
143 چون یکی باشد از ره تحقیق حاجی و راه و کعبه و زمزم
144 قلم او براست کرد روان گرچه خود بود راست همچو قلم
145 نام خود را نوشت بر کف خود چونکه بر لوح برکشید رقم
146 کردم القصه قصه را کوتاه لب ببستم فرو کشیدم دم
147 بعد ازین گر زمن سخن شنوی مشو از من ازین سخن درهم
148 که نه من بلکه هر زمان ازمن عشق میگوید این سخن را هم
149 میرسد این صدا بگوش از پس پرده نهان هر دم
150 که جز او نیست در سرای وجود بحقیقت کسی دگر موجود
151 آنچنانم ز جام عشق خراب که ندانم شراب را از سراب
152 مدتی شد که فارغ امده ام از امید و نعیم و بیم و عقاب
153 نه منعم شناسم و نه نعیم نه معذب شناسم نه عذاب
154 هست یکرنگ نیک و بد پیشم هست یکسان برم خطا و صواب
155 چه خبر سایه را ز ظلمت و نور چه اثر نیست راز آتش و آب
156 آنکه حیران و مست و مدهوش است چه خبر دارد از ثواب و عقاب
157 نیست هرگز نمیشود محجوب نیست را نیست هیچ خوف حجاب
158 بیخبر را کسی نجست خبر بیخبر را کسی نکرد عتاب
159 ادب از عقل و عاقلان طلبند کس زدیوانگان نجست آداب
160 من که از رفع و نصب بیخبرم کس ز من چون طلب کند اعراب
161 مت که در پیچ و تاب زلف ویم نشود هیچ کس زمت در تاب
162 عشق را عقل چو بدید بگفت جان وقت الرحیل یا احباب
163 مثل من تاب از کجا دارد و الوداع الوداع یا اصحاب
164 تیغ در دست ترک سرمست است حذروا منه یا الوالاباب
165 بستاند ز دست عقل عنان عشق چون پا درآورد بر رکاب
166 عشق را عقل چون برد در دام بکند پشه شکار عقاب
167 پای صرصر نداشت هیچ بعوض صید عنقا نکرد هیچ زباب
168 عشق چون سایبان بصحرا زد از ازل تا ابد کشید طناب
169 عشق را عقل مادراست و پدر عقل را عشق مرجع است و مآب
170 لوح بر دست عقل، عشق نهاد عشق فرمود تا بنشت کتاب
171 عقل از عشق شد امام مبین عقل ازو شد مقدم اصحاب
172 بگذز از عقل زانکه عشق خود امام است و مسجد و محراب
173 در عدد نیست جز یکی محسوب گر هزاران درآوری بحساب
174 دائماگرد خویش گردان است از سر شوق عشق چون دولاب
175 هست از شوق خویشتن گردان هست از مهر خویشتن در تاب
176 گاه ظاهر شود گهی باطن میدود گرد خویشتن بشتاب
177 بر سر بحر بینهایت عشق دو جهانست برمثال طناب
178 خیمه آب چون رود بر باد چه بود بعد از آن تو خود دریاب
179 اول و آخر جهان عشق است بلکه جز او نمایش است و سراب
180 نسبت عشق چونکه غالب شد مضمحل گشت اندرو انتساب
181 محو گردید عاشق و معشوق عشق از رخ چو برفکند نقاب
182 غیر سلطان عشق هیچ کس لمن الملک را نداد جواب
183 مدتی شد که میرسد از غیب لحظه لحظه بگوش هوش خطاب
184 که جز او نیست در سرای وجود بحقیقت کسی دگر موجود
185 ای بخورشید رخ عالم گیر کرده هر ذرّه را چو بدر منیر
186 جز در آینه دل انسان روی خود را ندیده مثل و نظیر
187 نفس خود را نگاشته بردل شسته نقش جهان زلوح و ضمیر
188 کرده بر لوح عالم ترکیب صورتی برمثال خود تصویر
189 هم بخود نفخ روح او کرده هم بخود کرده طینتش تخمیر
190 نام او کرده آدم و حوا در جهان عبارت و تعبیر
191 کشته مجموعه همه عالم گشته آنموزج جهان کبیر
192 نسخه حق زراح روح شده زان عالم زراه و جسم صغیر
193 او کتابست و عالمش آیات اوست آیات و عالمش تفسیر
194 اوست خورشید کاینات شعاع اوست دریا و کاینات غدیر
195 در زوایای قلب متشعش همه عالم چو ذرّه است حقیر
196 کی در او اتساع غیر بود دل که سلطان عشق راست اسیر
197 در درونی که نیست عین و اثر غیر دلدار خویش هیچ مگیر
198 زانکه با او جزا و محال بود زین سبب شد سریر عین امیر
199 گر نکردی تو فهم این اسرار ور نشد روشنت ازین تقریر
200 باز تو نیست باز این پرواز مرغ تو نیست مرغ این انجیر
201 پس فطیر تو خام سوخته است پس خمیر تو مانده است فطیر
202 خیز و مردانه مایه به کف آر تا بدو گردد این فطیر خمیر
203 ورنه دست از طلب مکن کوتاه بطلب مرشدی حکیم و خبیر
204 تا که ترکیب تو کند تحلیل تا کند روغنت چراغ منیر
205 بحق و محقی چنانکه باید کرد بکند با تو استاد بصیر
206 تا که آبا و امهات بهم مترکب شوند بی تقصیر
207 ز اتحادی که گرددت حاصل چه پذیرد زوال ظل پذیر
208 پس زتو نقاب شود اعیان چونکه هستی به نقش خویش اکسیر
209 پس بدانی که ذرّه ارواح چون در اجساد میکند تاثیر
210 بشناسی که چون یکی گردد آنکه پیوسته بوده است کثیر
211 از چه رو عشق و عاشق و معشوق متحد می شوند بی تقصیر
212 چه عزیز و ذلیل هر دو یکیست یا غنی از چه روست عین فقیر
213 پس سزد مرترا اگر گویی بزبان فصیح بی تفسیر
214 که جز اونیست در سرای وجود بحقیقت کسی دگر موجود
215 عشق در چندین حجاب و ظلمت و نور برخ اویخت شد بدان مستور
216 تا که عاشق به جد و جهد تمام کند از روی عشق یکیک دور
217 پس بتدریج .......او گیرد یابد از هرچه غیر اوست نفور
218 چون به نیروی وقت و قوت عشق یابد از پرده های عشق عبور
219 بعد از آتش جمال بنماید وحدت عشق بینیاز غیور
220 بستاند ز دست اغیارش کندش قرب عشق از همه دور
221 برهاند ز جور معشوقش وصل عشقش ازو کند مهجور
222 خرقه نیستیش در پوشد چو کند از لباس هستی عبور
223 غرض از نام عاشق و معشوق بل مراد از حجاب ظلمت و نور
224 نیست الا خفا غیبت و کون نیست الا بر ز عین و ظهور
225 زانکه عشق وحید و بی همت بیشتر از جهان زو ره غرور
226 بود مستور در جهان قدیم بود مسرور در سرای سرور
227 خود بخود بود طالب و مطلوب خود بخود بود ناظر و منظور
228 بود در نور او همه انوار بود در بحر او جمیع بحور
229 حکم او را نبود کس محکوم امر او را نبود کس مامور
230 لیک میخاست علم او معلوم باز میجست قدرتش مقهور
231 نعمتش بود طالب شاکر تا که منعم شود بدان مشکور
232 نظری کرد در جهان خرای شد جهان خراب از او معمور
233 بدمی زنده کرد عالم را نفخه عشق همچو صاحب صور
234 همه را نفخ عشق حاضر کرد بزمین ظهور و ارض نشور
235 خوش برانگیخت صور نفخه عشق کلمات دو کون را از قبور
236 گشت داود عشق نغمه سرای خواند در گوش کائنات زبور
237 شد سلیمان بسوی شهر سبا برد با خویشتن وحوش و طیور
238 سوی ظلمت شتافت خضر روان کرد موشی جان عزیمت طور
239 شاه قیصر بسوی روم آمد جانب چین روانه شد فغفور
240 همه عالم سپاه عشق گرفت شد جان زان سپاه پرشر و شور
241 گاه سلطان شد و گهی بنده گاه استاد شد و گهی مزدور
242 گاه عارف شد و گهی معروف گاه ذاکر شد و گهی مذکور
243 چونکه خود را برنگ عالم دید مستترد در تنوعات ستور
244 پردها برافکند از رخ خویش تا که شد در همه جهان مشهور
245 که جز ا نیست در سرای وجود بحقیقت کسی دگر موجود
246 بر سر کوی عشق بازاریست اندر او هرکسی پی کاریست
247 هست در وی متاع گوناگون هر متاعیش را خریداریست
248 بر سر چارسوی بازارش متمکن نشسته عطاریست
249 شربت نوش آن روان بخش است لب شیرین او شکر باریست
250 هر طرف ز آرزوی چشم خوشش نگران او فتاده بیماریست
251 از شفا خانه لب ساقیش هرکسی را امید بیماریست
252 گشت از چشم مست او سرمست در جهان هرکجا که هشیاریست
253 از لبش وام کرده باده ناب در جهان هر کجا که خماریست
254 گشته از قامت رخش پیدا هرکجا سر و باغ و گلزاریست
255 از پی گلستان روی وی است هر کسی را که در قدم خاریست
256 زیر هر زلف او چینی است زیر هر تار موش تاتاریست
257 قامت چابکش چو چالاکی است خال زنگی او چو عیاریست
258 کرد بر گرد نقطه جانش دل سرگشته همچو پرگاریست
259 غمزه جادوش چو غمازیست طره هندوش چو طراریست
260 هست شاگرد چشم خونخوارش هر کجا در زمانه خونخواریست
261 همه از مکر او پدید آمد هرکجا نام مکر و مکاریست
262 غم بگردش کجا تواند گشت همچو او هر کجا غمخواریست
263 روی او بهر طرف روئیست هر طرف سوی روش نظاریست
264 میکند بر وجود او اقرار هستی هرکرا که انکاریست
265 هرچه تو دیده و میبینی بمثل دانه ز خرواریست
266 گرچه منکر همی کند انکار نقش انکار منکر اقراریست
267 یا ز انبار علم او مشتی است چونکه مشتی نمونه خرواریست
268 یار دیوان اوست یکدفتر یا ز دفتر نوشته طوماریست
269 سوی او میرود چو دود در او هر کرا جنبشی و رفتاریست
270 از پی کسش زلف او بسته است در میان هرکرا که زناریست
271 رو بمحراب ابرویش دارد در جهان هر کجا دینداریست
272 بحقیقت ورا پرستیده است هرکجا در جهان پرستاریست
273 یک سخنگوی صد هزار زبان از پس هر دهان بگفتاریست
274 دو جهان از جمال او عکسی است عالم از روی او نموداریست
275 گشته پیدا ز تاب رخسارش هر کجا آفتاب رخساریست
276 نیست جز او کسی دگر موجود غیر او هرچه هست پنداریست
277 این همه کار و بار و گفت و شنود جز یکی نیست گرچه بسیاریست
278 چشم بگشای تا عیان بینی گر ترا دیده و دیداریست
279 که جز او نیست در سرای وجود بحقیقت کسی دگر موجود
280 ای تو مخفی شده ز پیدائی وی نهان گشته از هویدائی
281 هیچ سوئی نه ای و هر سوئی هیچ جائی نه ای و هرجایی
282 تا بصحرا شدی تماشا را گشته ام از پی تو صحرائی
283 هست امروز حسن بیمثلت در خور دیده تماشائی
284 از پیت در بدر همی گردم شده ام از پی تو هر جائی
285 از چه ساکن نمیشود دل من چو که تو ساکن سویدائی
286 تو نشسته درون خانه دل من ز سودات گشته ام سودائی
287 چون زچشمم همی پنهان چونکه از چشم من تو بینائی
288 غیر تو نیست کس ترا جویا بحقیقت ترا تو جویائی
289 با تو یکدم نمیتوانم بود بیتوام نیست هم شکیبائی
290 تاب دیدار تو ندارد کس گرچه برقع ز روی بگشایی
291 من ندانم ترا دگر دانم بخود از من توئی که دانایی
292 کس نداند درون دریا را مگر آنکس که هست دریائی
293 از تو یابد مذاق شیرینی نه ز حلوی و نه حلوائی
294 بی لبت خود کجا تواند کرد لب شیرین لبان شکر خائی
295 از خطت یافت باغ سرسبزی وز قدت یافت سرو بالائی
296 هست بر روی تو جهان خالی که رخت را از اوست زیبائی
297 یا بگرد عذرا تو خطی است یافته زو عذرا رعنایی
298 من چنانم ترا که مییابم تو چنانی مرا که میبائی
299 نیستم غیر آنچه فرمودی نکنم غیر آنچه فرمائی
300 هرچه در من دمی هما نشنوی که منم چون نئی تو چون مائی
301 کم و افزون شوم زتو نه زخود تو اگر کم کنی ورا فزائی
302 نه بدی دارم نه نیکی هم نه خودی دارم و نه خود راءیی
303 من که باشم که تا ترا شایم توئی آنکس که خویش را شائی
304 زانکس که نیستی که زان خودی هیچکس رانه که خود رائی
305 غیر تو نیست هیچکس موجود زان سبب بیشریک و همتایی
306 دو جهان همچو جسم و تو جانی دو جهان اسم و تو مسمائی
307 غیر و عینی و وحدت و کثرت هم تو مجموع و هم تو تنهایی
308 چون ترا از تو مانند اشیا چون تو هستی جمله اشیائی
309 صفت و اسم غیر تو چون نیست چون تو عین صفات و اسمائی
310 هرزمان کسوت دگر پوشی بلباس دگر برون آیی
311 که به بالای خویش راست کنی کسوت آدمی و حوائی
312 هر نفس قد و قامت خود را بلباس دگر بیارائی
313 گاه لیلی و گاه مجنونی گاه یوسف و گه زلیخایی
314 چون یکجا دلم شود ساکن یار من نیست چونکه یکجائی
315 باید از کائنات یکتا شد از پی وصل یار یکتائی
316 مغربی کی رسی به مغرب خود تا ز مشرق چو ماه برنائی
317 از تو داد است بیتو و اوئی از من و ماست بیمن و مایی
318 جهد کن تا شوی بدو بینا چونکه یابی بدوست بینائی
319 پس بدانی یقین و بشناسی پس بهبینی عیان و بنمائی
320 که جز او نیست در سرای وجود بحقیقت کسی دگر موجود