عقل از سنایی غزنوی حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه 3

سنایی غزنوی

آثار سنایی غزنوی

سنایی غزنوی

عقل سلطان قادر خوش خوست

1 عقل سلطان قادر خوش خوست آنکه سایهٔ خداش گویند اوست

2 سایه با ذات آشنا باشد سایه از ذات کی جدا باشد

3 سایه جز بنده‌وار کی باشد سایه را اختیار کی باشد

4 عقل کُل تخته زیر گُل دارد هرکجا امر امر قل دارد

5 عقل تا پیش گوی فرمانست سخنش هم قرین قرآنست

6 هرچه از بارگاه فرمان نیست آن همه درد تست درمان نیست

7 عقل برتر ز وهم و حسّ و قیاس برترست از فلک ستاره‌شناس

8 در مصالح مدبّر جان اوست در ممالک دبیر یزدان اوست

9 عقل را از عقیله باز شناس نبود همچو فربهی آماس

10 عقل کل مر ترا رهاند زود از قرینی دیو و آتش و دود

11 رحمة‌اللّٰه نهاد عالم را حجّة‌الحق سرای آدم را

12 عقل اندر سرای پردهٔ کن از برای قبول کن و مکن

13 مُقبلی بود مُدبری شد باز باز اقبال یافت از پی راز

14 قابل نور امر شد به همه درخور خود نه درخور کلمه

15 هرکه او را مخالف از خود خَست وانکه او را متابع از بد رست

16 با خرد کن چو مشتری تدبیر چون قمر دین ز بهر غلبه مگیر

17 نفس روینده در رعایت اوست نفس گوینده در هدایت اوست

18 اوست از جود کاشف الغمّة حضرت او نهایة الهمة

19 عقل داند اسامی هرچیز او کند در به و بتر تمییز

20 کدخدای تن بشر عقلست از همه حال با خبر عقلست

21 پاک و مردار بر یکی خوانست جز به عقل این کجا توان دانست

22 هرکه با عقل آشنا باشد از همه عیبها جدا باشد

23 یافت عاقل ز روی فوز و فلاح در سرای فساد عین صلاح

24 سخن عاقل از طریق قیاس دُرِّ دین است و ذهن او الماس

25 گرچه مرد هنر بیابانیست جان او لوح سرّ ربّانیست

26 هنر از مرد همچو روح از تن بی‌هنر مرده جان و زنده بدن

27 شربت عقل بردبار چشد خر چو بی‌عقل بود بار کشد

28 عقل چون ابجدِ حق از بر کرد جامهٔ باطل از سرش بر کرد

29 هرکه با عقل خویش نااهلست حلم او زور و علم او جهلست

30 هرکه در بند قیلها افتاد عقل او در عقیله‌ها افتاد

31 مرد بی‌عقل جز خیالی نیست بید بی‌بَر ز دیو خالی نیست

32 مغز عقل است و اختران ثقلند پیر عقل است و خاکیان طفلند

33 دایه عقل آمد از برای سخن مجتهد را به گاهوارهٔ ظن

34 عقل هم قادرست و هم مقدور عقل هم آمرست و هم مأمور

35 برتر از صورت و مکان و محل درِ دروازهٔ جهانِ ازل

36 عقل شاهست و دیگران حشمند زانکه در مرتبت ز عقل کمند

37 همه تشریف عقل ز اللّٰه است ورنه بیچاره است و گمراهست

38 عقل کل را بسان بام شناس نردبان پایه سوی بام حواس

39 عقل تخته است و نفس نقش‌نمای نقش امرست و نقشبند خدای

40 عقل را داد کردگار این عزّ ورنه کی دیدی این شرف هرگز

41 عقل در کوی عشق نابیناست عاقلی کار بوعلی سیناست

42 سوی تو عقل صلح یا کین است اینت ریش ار سوی تو عقل این است

43 عقل کان رهنمای حیلت تست آن نه عقل است کان عقیلت تست

44 از برای صلاح دشمن را عقل خوانده حواس روشن را

45 منگر آن روشنی که هم به غرور کشت پروانه را چراغ از نور

46 عقل را هرکه با بدی آمیخت لاجرم عقل جست و او آویخت

47 آنچه عقلت نمود آن ره گیر رخ و اسبت چو شد کمِ شه گیر

48 آشنا نیست هرکه بیگانه است هرکرا عقل نیست دیوانه است

49 گنگ باید مرید پیر نیاز تا شود عقل او سخن پرداز

50 چون سخن گوی گشت عقل مُرید مرده بر در بمانده دیو مَرید

51 هرکه در عقل همچو سلمان شد دان که دیو دلش مسلمان شد

52 لاجرم چون ز عقل یافت کمال سه بیابان بُرد به سیصد سال

53 هرکرا رای و روی سلمانیست آخرین منزلش مسلمانیست

54 نیست از عقل در سرای غرور تبش و تابش از دم انگور

55 وز خرد نیست در خیال سوای می و شطرنج و نرد و بربط و نای

56 خرد از بهر امن و امر آمد نز پی خمر و زمر قمر آمد

57 عقل فرمان پادشاهی راست نز پی لاهی و ملاهی راست

58 زاجر زمر و ناهی خمر اوست وآنکه بشنیده‌ای اولواالامر اوست

59 وین سلاطین که نز ره دین‌اند نه سلاطین که آن شیاطین‌اند

60 عقل کز بهر مال و جاه و دهست دان که عطّار نیست ناک دهست

61 عقل طرّار و حیله‌گر نبود عقل دو روی و کینه‌ور نبود

62 عقل از اشعار عار دارد عار عقل را با دروغ و هرزه چکار

63 عقل بر هیچ دل ستم نکند به طمع قصد مدح و ذم نکند

64 عقل جز خواجهٔ محقق نیست عقل صوفیچهٔ مبقبق نیست

65 آنکه او آب ریز و نان طلبست وانکه ناشی وانکه بوالعجبست

66 وانکه از بهر مجمع رندان کرد تفِّ تموز در زندان

67 وانکه سرمای دی مهی را باز بند بر می‌نهد ز روی نیاز

68 وانکه داهی و آنکه سالوسیست وانکه غماز وآنکه ناموسیست

69 وانکه از سنگ شیشه پردازد وانکه در حقّه مُهره می‌بازد

70 وانکه او بر زمین هزاران بار پای بر سر نهاد چنبروار

71 هست بسیار زین نسق به جهان که حساب و شمار آن نتوان

72 این همه عقلهای عاریتی است کز پی جاه و مال و بد نیتیست

73 این همه زرنمای خاک دهند همه عطار شکل و ناک دهند

74 هر دهایی که ناپسندیده است حِسّ انسان ز عقل دزدیدست

75 هرچه نیکوست گر بِدست بَدست آن او نیست گم شدهٔ خردست

76 عقل را جز صلاح نبوَد کار عقل را در صلاح هرزه مدار

77 عقل خود کارهای بد نکند هرچه آن ناپسند خود نکند

78 عقل در دست یک رمه خود رای چون چراغی است در طهارت جای

79 خردی بوده اصل و دانش و مزد زشت نامی اوست مشتی دزد

80 عقل هرگز به کذب راضی نیست عقل هرگز وکیل قاضی نیست

81 عقل جز راست گوی و لمتر نیست حیله سازنده و گلو بر نیست

82 عقل هرگز خطا نیندیشد با من و تو بلا نیندیشد

83 عقل دمساز زور و بهتان نیست پرده‌پوش فلان و بهمان نیست

84 کرده چون در نهاد پای به قیل دست حیدر سزای عقل عقیل

85 درد ایتام و اندُه اطفال آوریدش طمع به بیت‌المال

86 داد چون خواست از علی داروش آهنی تافته سوی پهلوش

87 زور او چون نداشت گاه مقیل نه بنالید زار عقل عقیل

88 تا بدانی براستی نه به روی که دل از پشت چشم بیند روی

89 زانکه اندر نگارخانهٔ جان از پی پنج حس و چار ارکان

90 عقل از این کارها کرانه کند عقل کی قصد دام و دانه کند

91 کرم کردار گرد خویش تنند زانکه در بند جهل خویشتنند

92 گرچه از زرق و خدعه و تلبیس وز پی شادی دل ابلیس

93 از گل تو بنفشه رویانند تیره‌رایان و خیره رویانند

94 آنکه زیشان حکیم‌تر در کار در نهان گزدمست و پیدا یار

95 در سخا کند و در جفا تیزند همچو بهمان بهمن انگیزند

96 تا ترا عقل دوربین چکند خویشتن را به تو جز این چه کند

97 عقل جایی جمال بنماید که مرّفه شود برآساید

98 ننماید ترا ز خویش نشان تا تو او را مکان کنی زندان

99 مر ترا عقل چهره ننموده است ور بننمود چهره بر سودست

100 این کزین روی عقل مرد و زنست این نه عقل استراق اهرمنست

101 ذهن قلاب و کاهن و ساحر رای دزد و مشعبد و شاعر

102 این همه فطنت و دها و حیل از عطای عطاردست و زحل

103 خود پدیدست تا به مکّاری چه دهد هندویی و طرّاری

104 دهش تیر و بخشش کیوان گوشه کشتت کنند همچو کمان

105 دیو از این عقل گشت با شر و شور تا به مخراق لعنتی شد کور

106 بگذر از عقل و خدعه و تلبیس که عزازیل ازین شدست ابلیس

107 خردی را که آن دلیل بدیست لعنتش کن که بی‌خرد خردیست

108 عقل دانست خوی بخل از جود عقل بشناخت بوی بید از عود

109 درگذر زین کیاست اوباش عقل دین جو و پس روِ او باش

110 عقل دین مر ترا نکو یاریست گر بیابی نه سرسری کاریست

111 عقل دین مر ترا چو تیر کند بر همه آفریده میر کند

112 عقل دین جز هدی عطا نکند تا نبردت به حق رها نکند

113 نفس بی‌عقل احمقی باشد نوح بی‌روح زورقی باشد

114 عقل مردان رسیده تا در حق شده از بند نیک و بد مطلق

115 سوی عاقل چو دیو و دد باشد هرکه در بند نیک و بد باشد

116 زانکه خود نیست عاقلان را برخ از چه از هفت میر و از نه چرخ

117 چون همه نیک دید بد نکند زانکه بد والی خرد نکند

118 والی چرخ و دهر کیست خرد عالم شرع و داد چیست خرد

119 نیست اندر مقام راحت و رنج بر سرِ گنج به ز مار شکنج

120 دایه‌ای زیر این کهن بنیاد نیست کس را چو عقل مادرزاد

121 عقل تو روز و شب چو طوّافان بر سر چارسوی صرّافان

122 خیره می‌گردد و همی گوید که فلان کون به نیک می‌شوید

123 این فلان خوب و آن فلان زشتست این زمین شوره و آن زمین کشتست

124 گل این خار و آب آن پست است دل این خفته عقل آن مست است

125 این یکی عیسی آن دگر خرِ سول این سیم خضر و آن چهارم غول

126 این بلندست و آن دگر کوتاه سرخ این شد از آن سپید و سیاه

127 این همه بیهده است بگذر ازین شاه جان را لقب مکن فرزین

128 تو ندانی طریق هشیاری تو خرد را دروغ‌زن داری

129 پرده از روی عقل برتر کش چه زنی دست خیره بر ترکش

130 چون نه‌ای مرد کار روز مصاف شب روی را بمان و خیره ملاف

131 مرد درمان درد نی ز خرد دیر یابد ولیک زود خرد

132 صفت عاقلان درین نو باغ کهنه نو کردنست پیش چراغ

133 ز اول خلقت و بآخر عمر بوده در کار عقل جاهل و غمر

134 کرد باید ز بهر کسب معاد کاسه چون کیسهٔ خرد پر داد

135 بر درِ غیب ترجمان خردست شاه تن جان و شاه جان خردست

136 هرکه بهر هوا خرد را راند از دو خر تا ابد پیاده بماند

137 گرچه بر بی‌خرد هوا چیرست بر درِ خانه هر سگی شیرست

138 بی‌خرد را بَدست فضل و هنر زانکه باشد هلاک مور از پر

139 مار را چوت اجل فراز آید به سرِ ره ورا جواز آید

140 دهد ایزد گه سؤال و جواب هرکسی را به قدر عقل ثواب

141 دیل در جان خویشتن داری گر خرد را دروغ‌زن داری

142 ور نداریم باور، از قرآن ویل والمرسلات بر خود خوان

143 عقل کردن به خوی رویی هست مسخ گشت آنکه مسح عقل شکست

144 عقل را چون بیافتی بنواز از دل خویش جای او بر ساز

عکس نوشته
کامنت
comment