بسا رنجها کز از ابوالقاسم فردوسی شاهنامه 18

ابوالقاسم فردوسی

آثار ابوالقاسم فردوسی

ابوالقاسم فردوسی

بسا رنجها کز جهان دیده‌اند

1 بسا رنجها کز جهان دیده‌اند ز بهر بزرگی پسندیده‌اند

2 سرانجام بستر جز از خاک نیست ازو بهره زهرست و تریاک نیست

3 چو دانی که ایدر نمانی دراز به تارک چرا بر نهی تاج آز

4 همان آز را زیر خاک آوری سرش را سر اندر مغاک آوری

5 ترا زین جهان شادمانی بس است کجا رنج تو بهر دیگر کس است

6 تو رنجی و آسان دگر کس خورد سوی گور و تابوت تو ننگرد

7 برو نیز شادی سرآید همی سرش زیر گرد اندر آید همی

8 ز روز گذر کردن اندیشه کن پرستیدن دادگر پیشه کن

9 بترس از خدا و میازار کس ره رستگاری همین است و بس

10 کنون ای خردمند بیدار دل مشو در گمان پای درکش ز گل

11 ترا کردگارست پروردگار توی بنده و کردهٔ کردگار

12 چو گردن به اندیشه زیر آوری ز هستی مکن پرسش و داوری

13 نشاید خور و خواب با آن نشست که خستو نباشد بیزدان که هست

14 دلش کور باشد سرش بی‌خرد خردمندش از مردمان نشمرد

15 ز هستی نشانست بر آب و خاک ز دانش منش را مکن در مغاک

16 توانا و دانا و دارنده اوست خرد را و جان را نگارنده اوست

17 جهان آفرید و مکان و زمان پی پشهٔ خرد و پیل گران

18 چو سالار ترکان به دل گفت من به بیشی برآرم سر از انجمن

19 چنان شاهزاده جوان را بکشت ندانست جز گنج و شمشیر پشت

20 هم از پشت او روشن کردگار درختی برآورد یازان به بار

21 که با او بگفت آنک جز تو کس است که اندر جهان کردگار او بس است

22 خداوند خورشید و کیوان و ماه کزویست پیروزی و دستگاه

23 خداوند هستی و هم راستی نخواهد ز تو کژی و کاستی

24 جز از رای و فرمان او راه نیست خور و ماه ازین دانش آگاه نیست

25 پسر را بفرمود گودرز پیر به توران شدن کار را ناگریز

26 به فرمان او گیو بسته میان بیامد به کردار شیر ژیان

27 همی تاخت تا مرز توران رسید هر آنکس که در راه تنها بدید

28 زبان را به ترکی بیاراستی ز کیخسرو از وی نشان خواستی

29 چو گفتی ندارم ز شاه آگهی تنش را ز جان زود کردی تهی

30 به خم کمندش بیاویختی سبک از برش خاک بربیختی

31 بدان تا نداند کسی راز او همان نشنود نام و آواز او

32 یکی را همی برد با خویشتن ورا رهنمون بود زان انجمن

33 همی رفت بیدار با او به راه برو راز نگشاد تا چندگاه

34 بدو گفت روزی که اندر جهان سخن پرسم از تو یکی در نهان

35 گر ایدونک یابم ز تو راستی بشویی به دانش دل از کاستی

36 ببخشم ترا هرچ خواهی ز من ندارم دریغ از تو پرمایه تن

37 چنین داد پاسخ که دانش بسست ولیکن پراگنده با هر کسست

38 اگر زانک پرسیم هست آگهی ز پاسخ زبان را نیابی تهی

39 بدو گفت کیخسرو اکنون کجاست بباید به من برگشادنت راست

40 چنین داد پاسخ که نشنیده‌ام چنین نام هرگز نپرسیده‌ام

41 چو پاسخ چنین یافت از رهنمون بزد تیغ و انداختش سرنگون

42 به توران همی رفت چون بیهشان مگر یابد از شاه جایی نشان

43 چنین تا برآمد برین هفت سال میان سوده از تیغ و بند دوال

44 خورش گور و پوشش هم از چرم گور گیا خوردن باره و آب شور

45 همی گشت گرد بیابان و کوه به رنج و به سختی و دور از گروه

46 چنان بد که روزی پراندیشه بود به پیشش یکی بارور بیشه بود

47 بدان مرغزار اندر آمد دژم جهان خرم و مرد را دل به غم

48 زمین سبز و چشمه پر از آب دید همی جای آرامش و خواب دید

49 فرود آمد و اسپ را برگذاشت بخفت و همی بر دل اندیشه داشت

50 همی گفت مانا که دیو پلید بر پهلوان بد که آن خواب دید

51 ز کیخسرو ایدر نبینم نشان چه دارم همی خویشتن را کشان

52 کنون گر به رزم‌اند یاران من به بزم اندرون غمگساران من

53 یکی نامجوی و یکی شادروز مرا بخت بر گنبد افشاند گوز

54 همی برفشانم به خیره روان خمیدست پشتم چو خم کمان

55 همانا که خسرو ز مادر نزاد وگر زاد دادش زمانه به باد

56 ز جستن مرا رنج و سختیست بهر انوشه کسی کاو بمیرد به زهر

57 سرش پر ز غم گرد آن مرغزار همی گشت شه را کنان خواستار

58 یکی چشمه‌ای دید تابان ز دور یکی سرو بالا دل آرام پور

59 یکی جام پر می گرفته به چنگ به سر بر زده دستهٔ بوی و رنگ

60 ز بالای او فرهٔ ایزدی پدید آمد و رایت بخردی

61 تو گفتی منوچهر بر تخت عاج نشستست بر سر ز پیروزه تاج

62 همی بوی مهر آمد از روی او همی زیب تاج آمد از موی او

63 به دل گفت گیو این به جز شاه نیست چنین چهره جز در خور گاه نیست

64 پیاده بدو تیز بنهاد روی چو تنگ اندر آمد گو شاه‌جوی

65 گره سست شد بر در رنج او پدید آمد آن نامور گنج او

66 چو کیخسرو از چشمه او را بدید بخندید و شادان دلش بردمید

67 به دل گفت کاین گرد جز گیو نیست بدین مرز خود زین نشان نیونیست

68 مرا کرد خواهد همی خواستار به ایران برد تا کند شهریار

69 چو آمد برش گیو بردش نماز بدو گفت کای نامور سرافراز

70 برانم که پور سیاوش توی ز تخم کیانی و کیخسروی

71 چنین داد پاسخ ورا شهریار که تو گیو گودرزی ای نامدار

72 بدو گفت گیو ای سر راستان ز گودرز با تو که زد داستان

73 ز کشواد و گیوت که داد آگهی که با خرمی بادی و فرهی

74 بدو گفت کیخسرو ای شیر مرد مرا مادر این از پدر یاد کرد

75 که از فر یزدان گشادی سخن بدانگه که اندرزش آمد به بن

76 همی گفت با نامور مادرم کز ایدر چه آید ز بد بر سرم

77 سرانجام کیخسرو آید پدید بجا آورد بندها را کلید

78 بدانگه که گردد جهاندار نیو ز ایران بیاید سرافراز گیو

79 مر او را سوی تخت ایران برد بر نامداران و شیران برد

80 جهان را به مردی به پای آورد همان کین ما را بجای آورد

81 بدو گفت گیو ای سر سرکشان ز فر بزرگی چه داری نشان

82 نشان سیاوش پدیدار بود چو بر گلستان نقطهٔ قار بود

83 تو بگشای و بنمای بازو به من نشان تو پیداست بر انجمن

84 برهنه تن خویش بنمود شاه نگه کرد گیو آن نشان سیاه

85 که میراث بود از گه کیقباد درستی بدان بد کیان را نژاد

86 چو گیو آن نشان دید بردش نماز همی ریخت آب و همی گفت راز

87 گرفتش به بر شهریار زمین ز شادی برو بر گرفت آفرین

88 از ایران بپرسید و ز تخت و گاه ز گودرز وز رستم نیک‌خواه

89 بدو گفت گیو ای جهاندار کی سرافراز و بیدار و فرخنده پی

90 جهاندار دارندهٔ خوب و زشت مراگر نمودی سراسر بهشت

91 همان هفت کشور به شاهنشهی نهاد بزرگی و تاج مهی

92 نبودی دل من بدین خرمی که روی تو دیدم به توران ز می

93 که داند به گیتی که من زنده‌ام به خاکم و گر بتش افگنده‌ام

94 سپاس از جهاندار کاین رنج سخت به شادی و خوبی سرآورد بخت

95 برفتند زان بیشه هر دو به راه بپرسید خسرو ز کاووس شاه

96 وزان هفت ساله غم و درد او ز گستردن و خواب وز خورد او

97 همی گفت با شاه یکسر سخن که دادار گیتی چه افگند بن

98 همان خواب گودرز و رنج دراز خور و پوشش و درد و آرام و ناز

99 ز کاووس کش سال بفگند فر ز درد پسر گشت بی پای و پر

100 ز ایران پراکنده شد رنگ و بوی سراسر به ویرانی آورد روی

101 دل خسرو از درد و رنجش بسوخت به کردار آتش رخش برفروخت

102 بدو گفت کاکنون ز رنج دراز ترا بردهد بخت آرام و ناز

103 مرا چون پدر باش و با کس مگوی ببین تا زمانه چه آرد به روی

104 سپهبد نشست از بر اسپ گیو پیاده همی رفت بر پیش نیو

105 یکی تیغ هندی گرفته به چنگ هر آنکس که پیش آمدی بی‌درنگ

106 زدی گیو بیدار دل گردنش به زیر گل و خاک کردی تنش

107 برفتند سوی سیاووش گرد چو آمد دو تن را دل و هوش گرد

108 فرنگیس را نیز کردند یار نهانی بران بر نهادند کار

109 که هر سه به راه اندر آرند روی نهان از دلیران پرخاشجوی

110 فرنگیس گفت ار درنگ آوریم جهان بر دل خویش تنگ آوریم

111 ازین آگهی یابد افراسیاب نسازد بخورد و نیازد به خواب

112 بیاید به کردار دیو سپید دل از جان شیرین شود ناامید

113 یکی را ز ما زنده اندر جهان نبیند کسی آشکار و نهان

114 جهان پر ز بدخواه و پردشمنست همه مرز ما جای آهرمنست

115 تو ای بافرین شاه فرزند من نگر تا نیوشی یکی پند من

116 که گر آگهی یابد آن مرد شوم برانگیزد آتش ز آباد بوم

117 یکی مرغزارست ز ایدر نه دور به یکسو ز راه سواران تور

118 همان جویبارست و آب روان که از دیدنش تازه گردد روان

119 تو بر گیر زین و لگام سیاه برو سوی آن مرغزاران پگاه

120 چو خورشید بر تیغ گنبد شود گه خواب و خورد سپهبد شود

121 گله هرچ هست اندر آن مرغزار به آبشخور آید سوی جویبار

122 به بهزاد بنمای زین و لگام چو او رام گردد تو بگذار گام

123 چو آیی برش نیک بنمای چهر بیارای و ببسای رویش به مهر

124 سیاوش چو گشت از جهان ناامید برو تیره شد روی روز سپید

125 چنین گفت شبرنگ بهزاد را که فرمان مبر زین سپس باد را

126 همی باش بر کوه و در مرغزار چو کیخسرو آید ترا خواستار

127 ورا بارگی باش و گیتی بکوب ز دشمن زمین را به نعلت بروب

128 نشست از بر اسپ سالار نیو پیاده همی رفت بر پیش گیو

129 بدان تند بالا نهادند روی چنان چون بود مردم چاره‌جوی

130 فسیله چو آمد به تنگی فراز بخوردند سیراب و گشتند باز

131 نگه کرد بهزاد و کی را بدید یکی باد سرد از جگر برکشید

132 بدید آن نشست سیاوش پلنگ رکیب دراز و جناغ خدنگ

133 همی داشت در آبخور پای خویش از آنجا که بد دست ننهاد پیش

134 چو کیخسرو او را به آرام یافت بپویید و با زین سوی او شتافت

135 بمالید بر چشم او دست و روی بر و یال ببسود و بشخود موی

136 لگامش بدو داد و زین بر نهاد بسی از پدر کرد با درد یاد

137 چو بنشست بر باره بفشارد ران برآمد ز جا آن هیون گران

138 به کردار باد هوا بردمید بپرید وز گیو شد ناپدید

139 غمی شد دل گیو و خیره بماند بدان خیرگی نام یزدان بخواند

140 همی گفت کاهرمن چاره‌جوی یکی بارگی گشت و بنمود روی

141 کنون جان خسرو شد و رنج من همین رنج بد در جهان گنج من

142 چو یک نیمه ببرید زان کوه شاه گران کرد باز آن عنان سیاه

143 همی بود تاپیش او رفت گیو چنین گفت بیدار دل شاه نیو

144 که شاید که اندیشهٔ پهلوان کنم آشکارا به روشن روان

145 بدو گفت گیو ای شه سرفراز سزد کاشکارا بود بر تو راز

146 تو از ایزدی فر و برز کیان به موی اندر آیی ببینی میان

147 بدو گفت زین اسپ فرخ نژاد یکی بر دل اندیشه آمدت یاد

148 چنین بود اندیشهٔ پهلوان که اهریمن آمد بر این جوان

149 کنون رفت و رنج مرا باد کرد دل شاد من سخت ناشاد کرد

150 ز اسپ اندر آمد جهاندیده گیو همی آفرین خواند بر شاه نیو

151 که روز و شبان بر تو فرخنده باد سر بدسگالان تو کنده باد

152 که با برز و اورندی و رای و فر ترا داد داور هنر با گهر

153 ز بالا به ایوان نهادند روی پراندیشه مغز و روان راه‌جوی

154 چو نزد فرنگیس رفتند باز سخن رفت چندی ز راه دراز

155 بدان تا نهانی بود کارشان نباشد کسی آگه از رازشان

156 فرنگیس چون روی بهزاد دید شد از آب دیده رخش ناپدید

157 دو رخ را به یال و برش بر نهاد ز درد سیاوش بسی کرد یاد

158 چو آب دو دیده پراگنده کرد سبک سر سوی گنج آگنده کرد

159 به ایوان یکی گنج بودش نهان نبد زان کسی آگه اندر جهان

160 یکی گنج آگنده دینار بود زره بود و یاقوت بسیار بود

161 همان گنج گوپال و برگستوان همان خنجر و تیغ و گرز گران

162 در گنج بگشاد پیش پسر پر از خون رخ از درد خسته جگر

163 چنین گفت با گیو کای برده رنج ببین تا ز گوهر چه خواهی ز گنج

164 ز دینار وز گوهر شاهوار ز یاقوت وز تاج گوهرنگار

165 ببوسید پیشش زمین پهلوان بدو گفت کای مهتر بانوان

166 همه پاسبانیم و گنج آن تست فدی کردن جان و رنج آن تست

167 زمین از تو گردد بهار بهشت سپهر از تو زاید همی خوب و زشت

168 جهان پیش فرزند تو بنده باد سر بدسگالانش افگنده باد

169 چو افتاد بر خواسته چشم گیو گزین کرد درع سیاووش نیو

170 ز گوهر که پرمایه‌تر یافتند ببردند چندانک برتافتند

171 همان ترگ و پرمایه برگستوان سلیحی که بود از در پهلوان

172 سر گنج را شاه کرد استوار به راه بیابان برآراست کار

173 چو این کرده شد برنهادند زین بران باد پایان باآفرین

174 فرنگیس ترگی به سر بر نهاد برفتند هر سه به کردار باد

175 سران سوی ایران نهادند گرم نهانی چنان چون بود نرم نرم

176 بشد شهر یکسر پر از گفت و گوی که خسرو به ایران نهادست روی

177 نماند این سخن یک زمان در نهفت کس آمد به نزدیک پیران بگفت

178 که آمد ز ایران سرافراز گیو به نزدیک بیدار دل شاه نیو

179 سوی شهر ایران نهادند روی فرنگیس و شاه و گو جنگ‌جوی

180 چو بشنید پیران غمی گشت سخت بلرزید برسان برگ درخت

181 ز گردان گزین کرد کلباد را چو نستیهن و گرد پولاد را

182 بفرمود تا ترک سیصد سوار برفتند تازان بران کارزار

183 سر گیو بر نیزه سازید گفت فرنگیس را خاک باید نهفت

184 ببندید کیخسرو شوم را بداختر پی او بر و بوم را

185 سپاهی برین گونه گرد و جوان برفتند بیدار دو پهلوان

186 فرنگیس با رنج دیده پسر به خواب اندر آورده بودند سر

187 ز پیمودن راه و رنج شبان جهانجوی را گیو بد پاسبان

188 دو تن خفته و گیو با رنج و خشم به راه سواران نهاده دو چشم

189 به برگستوان اندرون اسپ گیو چنان چون بود ساز مردان نیو

190 زره در بر و بر سرش بود ترگ دل ارغنده و تن نهاده به مرگ

191 چو از دور گرد سپه را بدید بزد دست و تیغ از میان برکشید

192 خروشی برآورد برسان ابر که تاریک شد مغز و چشم هژبر

193 میان سواران بیامد چو گرد ز پرخاش او خاک شد لاژورد

194 زمانی به خنجر زمانی به گرز همی ریخت آهن ز بالای برز

195 ازان زخم گوپال گیو دلیر سران را همی شد سر از جنگ سیر

196 دل گیو خندان شد از زور خشم که چون چشمه بودیش دریا به چشم

197 ازان پس گرفتندش اندر میان چنان لشکری همچو شیر ژیان

198 ز نیزه نیستان شد آوردگاه بپوشید دیدار خورشید و ماه

199 غمی شد دل شیر در نیستان ز خون نیستان کرد چون میستان

200 ازیشان بیفگند بسیار گیو ستوه آمدند آن سواران ز نیو

201 به نستیهن گرد کلباد گفت که این کوه خاراست نه یال و سفت

202 همه خسته و بسته گشتند باز به نزدیک پیران گردن فراز

203 همه غار و هامون پر از کشته بود ز خون خاک چون ارغوان گشته بود

204 چو نزدیک کیخسرو آمد دلیر پر از خون بر و چنگ برسان شیر

205 بدو گفت کای شاه دل شاد دار خرد را ز اندیشه آزاد دار

206 یکی لشکر آمد بر ما به جنگ چو کلباد و نستیهن تیز چنگ

207 چنان بازگشتند آن کس که زیست که بر یال و برشان بباید گریست

208 گذشته ز رستم به ایران سوار ندانم که با من کند کارزار

209 ازو شاد شد خسرو پاک‌دین ستودش فراوان و کرد آفرین

210 بخوردند چیزی کجا یافتند سوی راه بی راه بشتافتند

211 چو ترکان به نزدیک پیران شدند چنان خسته و زار و گریان شدند

212 برآشفت پیران به کلباد گفت که چونین شگفتی نشاید نهفت

213 چه کردید با گیو و خسرو کجاست سخن بر چه سانست برگوی راست

214 بدو گفت کلباد کای پهلوان به پیش تو گر برگشایم زبان

215 که گیو دلاور به گردان چه کرد دلت سیر گردد به دشت نبرد

216 فراوان به لشکر مرا دیده‌ای نبرد مرا هم پسندیده‌ای

217 همانا که گوپال بیش از هزار گرفتی ز دست من آن نامدار

218 سرش ویژه گفتی که سندان شدست بر و ساعدش پیل دندان شدست

219 من آورد رستم بسی دیده‌ام ز جنگ آوران نیز بشنیده‌ام

220 به زخمش ندیدم چنین پایدار نه در کوشش و پیچش کارزار

221 همی هر زمان تیز و جوشان بدی به نوی چو پیلی خروشان بدی

222 برآشفت پیران بدو گفت بس که ننگست ازین یاد کردن به کس

223 نه از یک سوارست چندین سخن تو آهنگ آورد مردان مکن

224 تو رفتی و نستیهن نامور سپاهی به کردار شیران نر

225 کنون گیو را ساختی پیل مست میان یلان گشت نام تو پست

226 چو زین یابد افراسیاب آگهی بیندازد آن تاج شاهنشهی

227 که دو پهلوان دلیر و سوار چنین لشکری از در کارزار

228 ز پیش سواری نمودید پشت بسی از دلیران ترکان بکشت

229 گواژه بسی باشدت بافسوس نه مرد نبردی و گوپال و کوس

عکس نوشته
کامنت
comment