فلک این سرکشی چند از غبار از بیدل دهلوی غزل 309

بیدل دهلوی

آثار بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

فلک این سرکشی چند از غبار آرمیدن‌ها

1 فلک این سرکشی چند از غبار آرمیدن‌ها نمی‌بایست از خاک اینقدر دامن کشیدن‌ها

2 مخور ای شمع از هستی فریب مجلس‌آرایی که یک گردن نمی‌ارزد به چندین سر بریدن‌ها

3 همان بهتر که عرض ریشه در خاک عدم باشد به رنگ صبح، برق حاصل است اینجا دمیدن‌ها

4 شبی از بی‌خودی نظارهٔ آن بی‌وفا کردم کنون چشمم چو شمع کشته داغ است از ندیدن‌ها

5 به ساز محفل بی‌رنگ هستی سخت حیرانم که نبض ناله خاموش است و دل مست شنیدن‌ها

6 مقام وصل نایاب است و راه سعی ناپیدا چه می‌کردیم یارب گر نبودی نارسیدن‌ها

7 کف خاک هوا فرسوده‌ای‌، ای بی‌خبر شرمی به گردون چند چون صبحت برد بی‌جا دویدن‌ها

8 سرشکم داشت از شوقت گداز آلوده تحریری به بال موج بستم نامهٔ در خون تپیدن‌ها

9 چو اشکم‌، ناتوانی رخصت جرأت نمی‌بخشد مگر از لغزش پابندم احرام دویدن‌ها

10 شرارم‌، شعله‌ام‌، رنگم‌، کدامین طایرم یارب که می‌خواند شکست بالم افسون پریدن‌ها

11 ز شرم نرگس مخمور او چندان عرق کردم که سرتا پای من میخانه شد از شیشه چیدن‌ها

12 ز احوال دل غمدیدهٔ بیدل چه می‌پرسی که هست این قطره خون چون غنچه محروم از چکیدن‌ها

عکس نوشته
کامنت
comment