- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 فلک این سرکشی چند از غبار آرمیدنها نمیبایست از خاک اینقدر دامن کشیدنها
2 مخور ای شمع از هستی فریب مجلسآرایی که یک گردن نمیارزد به چندین سر بریدنها
3 همان بهتر که عرض ریشه در خاک عدم باشد به رنگ صبح، برق حاصل است اینجا دمیدنها
4 شبی از بیخودی نظارهٔ آن بیوفا کردم کنون چشمم چو شمع کشته داغ است از ندیدنها
5 به ساز محفل بیرنگ هستی سخت حیرانم که نبض ناله خاموش است و دل مست شنیدنها
6 مقام وصل نایاب است و راه سعی ناپیدا چه میکردیم یارب گر نبودی نارسیدنها
7 کف خاک هوا فرسودهای، ای بیخبر شرمی به گردون چند چون صبحت برد بیجا دویدنها
8 سرشکم داشت از شوقت گداز آلوده تحریری به بال موج بستم نامهٔ در خون تپیدنها
9 چو اشکم، ناتوانی رخصت جرأت نمیبخشد مگر از لغزش پابندم احرام دویدنها
10 شرارم، شعلهام، رنگم، کدامین طایرم یارب که میخواند شکست بالم افسون پریدنها
11 ز شرم نرگس مخمور او چندان عرق کردم که سرتا پای من میخانه شد از شیشه چیدنها
12 ز احوال دل غمدیدهٔ بیدل چه میپرسی که هست این قطره خون چون غنچه محروم از چکیدنها