-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 جان خاک آن مهی که خداش است مشتری آن کس ملک ندید و نه انسان و نی پری
2 چون از خودی برون شد او آدمی نماند او راست چشم روشن و گوش پیمبری
3 تا آدمی است آدمی و تا ملک ملک بستهست چشم هر دو از آن جان و دلبری
4 عالم به حکم او است مر او را چه فخر از این چون آن او است خالق عالم به یک سوی
5 بحری که کمترین شبه را گوهری کند حاشا از او که لاف برآرد ز گوهری
6 آن ذره است لایق رقص چنان شعاع کو گشت از هزار چو خورشید و مه بری
7 آن ذرهای که گر قدمش بوسد آفتاب خود ننگرد به تابش او جز که سرسری
8 بنما مها به کوری خورشید تابشی تا زین سپس زنخ نزند از منوری
9 درتاب شاه و مفخر تبریز شمس دین تا هر دو کون پر شود از نور داوری