جان سوی جسم از جلال الدین محمد مولوی غزل 454

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

جان سوی جسم آمد و تن سوی جان نرفت

1 جان سوی جسم آمد و تن سوی جان نرفت وان سو که تیر رفت حقیقت کمان نرفت

2 جان چست شد که تا بپرد وین تن گران هم در زمین فروشد و بر آسمان نرفت

3 جان میزبان تن شد در خانه گلین تن خانه دوست بود که با میزبان نرفت

4 در وحشتی بماند که تن را گمان نبود جان رفت جانبی که بدان جا گمان نرفت

5 پایان فراق بین که جهان آمد این جهان اندر جهان کی دید کسی کز جهان نرفت

6 مرگت گلو بگیرد تو خیره سر شوی گویی رسول نامد وین را بیان نرفت

7 در هر دهان که آب از آزادیم گشاد در گور هیچ مور ورا در دهان نرفت

عکس نوشته
کامنت
comment