آسمان را رحم می آید به از اسیر شهرستانی غزل 795

اسیر شهرستانی

اسیر شهرستانی

اسیر شهرستانی

آسمان را رحم می آید به سرگردانیم

1 آسمان را رحم می آید به سرگردانیم دل به درد آید قناعت را ز بی سامانیم

2 محو دیدار تو را چشم تماشا در دل است داغها دارد دل نظاره از حیرانیم

3 حلقه دام بلا نقش پی فرزانه بود اعتبار جهل شد خضر ره نادانیم

4 مصرع زنجیر سطر دفتر آزادگی است شد سواد عشق روشن از خط دیوانیم

5 چشم غربت روشن است از سرمه بختم اسیر همچنان خاک ره یاران اصفاهانیم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر