- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دوش در فقر ما چتر و لوا بخشیدند افسر سلطنت ملک بقا بخشیدند
2 مالک ملک بقا گشتم و سلطان غنا این تسلط بمن از فقر و فنا بخشیدند
3 بنده پیر مغانم که گدایان درش سلطنت را بمن بی سر و پا بخشیدند
4 درد بود این دل دیوانه سودا زده را آشنایان ره عشق دوا بخشیدند
5 بودم آواره گم کرده ره سوخته ئی همت و پای و ره و راهنما بخشیدند
6 ملک کونین گرفتند و فقیرم کردند علم الله که در فقر غنا بخشیدند
7 جان جسمانی بیدانش و بی دید مرا زنده کردند و بتن روح لقا بخشیدند
8 از خود و دیده و دل پاک ربودند و سپس بر دل و دیده من نور خدا بخشیدند
9 شمس ذات و قمر و انجم اسما و صفات تو چه دانی که باین ذره چها بخشیدند
10 فقر کامل شد و سلطان غنا کرد ظهور خود کلید در این گنج بما بخشیدند
11 بگرفتند سر و سینه پر باد و هوا دل بی کینه بی کبر و ریا بخشیدند
12 بود من بود خطائی که ز حد بود برون شاه بودند و بمن بنده خطا بخشیدند
13 من صفا بودم و آئینه ام آلوده زنگ زنگ زائینه زدودند و صفا بخشیدند