1 دوش تا روز ما به هم بودیم لذتی یافتم که چه توان گفت
2 بندگی خدای خود کردم حرمتی یافتم که چه توان گفت
3 دست و پایش خوشی ببوسیدم حضرتی یافتم که چه توان گفت
4 رحمتی کرد بر من مسکین رحمتی یافتم که چه توان گفت
1 چو تو به ما نرسیدی تو را ز ما چه خبر ولی ندیده کسی را ز اولیا چه خبر
2 مرو به خود به خود آ تا خدای خود بینی بیا بگو که تو را از خود و خدا چه خبر
1 در موج و حباب آب دریاب آن آب در این حباب دریاب
2 در آینهٔ مه منور نور رخ آفتاب دریاب
1 سالها در سفر به سر گشتیم عاشقانه به بحر و برگشتیم
2 تا ببینیم نور دیدهٔ خود پای تا سر همه نظر گشتیم