دوش می گفت از جلال الدین محمد مولوی غزل 1655

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

دوش می گفت جانم کی سپهر معظم

1 دوش می گفت جانم کی سپهر معظم بس معلق زنانی شعله‌ها اندر اشکم

2 بی‌گنه بی‌جنایت گردشی بی‌نهایت بر تنت در شکایت نیلیی رسم ماتم

3 گه خوش و گاه ناخوش چون خلیل اندر آتش هم شه و هم گداوش چون براهیم ادهم

4 صورتت سهمناکی حالتت دردناکی گردش آسیاها داری و پیچ ارقم

5 گفت چرخ مقدس چون نترسم از آن کس کو بهشت جهان را می کند چون جهنم

6 در کفش خاک مومی سازدش رنگ و رومی سازدش باز و بومی سازدش شکر و سم

7 او نهانی است یارا این چنین آشکارا پیش کرده است ما را تا شود او مکتم

8 کی شود بحر کیهان زیر خاشاک پنهان گشته خاشاک رقصان موج در زیر و در بم

9 چون تن خاکدانت بر سر آب جانت جان تتق کرده تن را در عروسی و در غم

10 در تتق نوعروسی تندخویی شموسی می کند خوش فسوسی بر بد و نیک عالم

11 خاک از او سبزه زاری چرخ از او بی‌قراری هر طرف بختیاری زو معاف و مسلم

12 عقل از او مستقینی صبر از او مستعینی عشق از او غیب بینی خاک او نقش آدم

13 باد پویان و جویان آب‌ها دست شویان ما مسیحانه گویان خاک خامش چو مریم

14 بحر با موج‌ها بین گرد کشتی خاکین کعبه و مکه‌ها بین در تک چاه زمزم

15 شه بگوید تو تن زن خویش در چه میفکن که ندانی تو کردن دلو و حبل از شلولم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر