- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دوش آن بت سیمین لب آمد به بالینم همی برداز نگاهی بوالعجب جان و دل و دینم همی
2 بدرالدجی شمس الحقی در کار دادم رونقی زان پس که بودم بیدقی بنمود فرزینم همی
3 چون برگ گل رخساره اش در دشت زرین باره اش روشن شد از نظاره اش چشم جهان بینم همی
4 چون دید از جور و ستم افتاده ام در بحر غم بخشید آن زیبا صنم بر جان مسکینم همی
5 گفتا غمم فرموش کن گفتارم اندر گوش کن برخیز و جامی نوش کن از لعل شیرینم همی
6 نشناختم آن ماه را شمع و چراغ راه را نادید چشمم شاه را از اشک خونینم همی