دوش در بزم تو دیدم ز دل خود سرخویش از کلیم غزل 402

کلیم

کلیم

کلیم

دوش در بزم تو دیدم ز دل خود سرخویش

1 دوش در بزم تو دیدم ز دل خود سرخویش آنچه پروانه ندیدست زبال و پر خویش

2 منعم از ناله چرا فاش چو شد راز نهان چیست در خانه که من قفل زنم بر در خویش

3 خانه زاد جگر سوخته ماست همان ناله هر چند بافلاک رساند سر خویش

4 یکتن از اهل وفا نیست بخونگرمی من باورت گر نبود پرس هم از خنجر خویش

5 تنگ چشمی فلک بیش از آنستکه بود نگذارد که نشینیم بخاکستر خویش

6 مرهم داغ جنون خاک سر کوی کسی است ایخوش آنروز که آنخاک کنم بر سر خویش

7 پاره دل گره رشته اشکست کلیم این گره باز کن از کار دو چشم تر خویش

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر