- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 زان گه که بر آن صورت خوبم نظر افتاد از صورت بی طاقتیم پرده برافتاد
2 گفتیم که عقل از همه کاری به درآید بیچاره فروماند چو عشقش به سر افتاد
3 شمشیر کشیدست نظر بر سر مردم چون پای بدارم که ز دستم سپر افتاد
4 در سوخته پنهان نتوان داشتن آتش ما هیچ نگفتیم و حکایت به درافتاد
5 با هر که خبر گفتم از اوصاف جمیلش مشتاق چنان شد که چو من بیخبر افتاد
6 هان تا لب شیرین نستاند دلت از دست کان کز غم او کوه گرفت از کمر افتاد
7 صاحب نظران این نفس گرم چو آتش دانند که در خرمن من بیشتر افتاد
8 نیکم نظر افتاد بر آن منظر مطبوع کاول نظرم هر چه وجود از نظر افتاد
9 سعدی نه حریف غم او بود ولیکن با رستم دستان بزند هر که درافتاد