صحبت شیخ به ز طاعتهاست از سلطان ولد ولدنامه 127

سلطان ولد

آثار سلطان ولد

سلطان ولد

صحبت شیخ به ز طاعتهاست

1 صحبت شیخ به ز طاعتهاست زیر رنجش نهفته راحتهاست

2 سر علم و عمل عنایت اوست داد او بحر و جهد تو چو سبوست

3 نظر الشیخ البس العریان من ثیاب الجنان و العرفان

4 و علی البر یخرج البر و علی البحر یظهر الدر

5 عینه ناظر بنور اللّه حشره ناشر بصور اللّه

6 آلة الحق قلبه الطاهر هو ان کان منک فی الظاهر

7 فعل جسم الولی فی الدنیا هو من امر ربه الاعلی

8 خالق السفل و العلی واحد هو فی الدهر طالب واجد

9 نظر الشیخ یفتح العینین منه یأتیک خالق الکو ن ین

10 آنچه از وی بری تو هر نفسی نبرد سالها بجهد کسی

11 گمره است آنکه رفت بی رهبر کار ناید ز جیش بی سرور

12 نادری باشد آنکه راه برید بی ز رهبر حجاب نفس درید

13 وان چنان نادری که رست ازدام پیش این پختگی بود اوخام

14 کو درختی که باغبانش ساخت کودرخ ت ی که خود بخود افراخت

15 این بود تلخ و آن بود شیرین این بود همچو غوره آن چون تین

16 اینکه بی شیخ رفت اگرچه نکوست آنکه با شیخ رفت بهتر از اوست

17 اندر اینجا حکایتی بشنو تا از آن سر زند ز تو سر نو

18 گفت مردی بخلق از مستی گرچه هستم بجسم از این پستی

19 لیک جانم بلندتر ز سماست زانکه پیوسته در لقای خداست

20 بی حجابی مراست از جبار جلوه هر روز تا بشب چل بار

21 گفت با او بلطف یک آگاه که خبردار بد ز سر آله

22 رو ببین بایزید را یکبار تا شوی پیش واصلان مختار

23 کرد انکار و گفت بگذر ازین چونکه بی پرده ‌ ای منم حق بین

24 بخدا واصلم چه میگوئی چون تمامم ز من چه میجوئی

25 گفت اندر جواب او را باز که سوی شیخ بایزید بتاز

26 دیدن روی او ترا یکبار بهتر است ا ی عزیز من هشدار

27 از چهل بار دیدن اللّه پند من گیر تا شوی آگاه

28 ماجراشان درین دراز کشید آخر او را سوی نیاز کشید

29 سخنش را قبول کرد از جان بسوی بایزید گشت روان

30 بود در بیشه بایزید مقیم با خدا یار و همنشین و ندیم

31 حال آن شخص شد بر او پیدا کی شود سر نهفته از بینا

32 چونکه آن شیخ نزد بیشه رسید بدر آمد ز بیشه شیخ فرید

33 زانکه دانست ضعف حالش را کو نیارد در آمدن آنجا

34 بیشه ‌ ای کان پر است از شیران کی کند روبهی در آن سیران

35 لازم آمد برون شدن او را تا نگردد هلاک آن جویا

36 چون برون شد ز بیشه روی نمود پیش از آن که کنند گفت و شنود

37 شیخ را یک نظر بر او افتاد بر نتابید و در زمان جان داد

38 مرد طالب بمرد و بیجان شد خانه ‌ اش سیل برد و ویران شد

39 طاقت دید بایزید نداشت کی بود گرمی سحر چون چاشت

40 گرچه او را ز حق تجلی بود لیک بر قدر طاقتش بنمود

41 چونه بر قدر بایزید بتافت نور رؤیت بر او چو طور شکافت

42 همچو آن کوه ذره ذره شد او نی از اورنگ ماندونی هم بو

43 از چنان مرگ شد ز نو زنده زندۀ کامران پاینده

44 گرچه خلقان خدای را بینند لیک کی همچو اولیا بینند

45 بازهم هر ولی که مختار است ز ایزدش قدر قرب دیدار است

46 مصطفی نی بجبرئیل امین چونکه در راه حق شدند قرین

47 شب اسری ورای عرش و خلا چون رسیدند قرب او ادنی

48 جبرئیل امین بماند آنجا گفت احمد بوی که پیش درآ

49 نی مرا تو بدین طرف خواندی چیست مانع چرا ز ره ماندی

50 چون درین ره سفیر من تو بدی ازچه پس مانده ‌ ای بگو چه شدی

51 گفت حد و مقام من ای جان تا بدینجاست زین گذر نتوان

52 یک سرانگشت اگر نهم پا پیش سوزم این را پذیر بی کم و بیش

53 بعد از این مر ترا رسد رفتن که همه جان شدی نماندت تن

54 هرولی راست از خدا دیدار برتر از همدگر چنین بسیار

55 و رفعنا برای فهم بخوان بعضهم فوق بعض در قرآن

56 آنکه از تاب بایزید بمرد آنچه میجست بعد مرگ ببرد

57 هر که با شیخ خود دهد سروسر در جهان بقا شود سرور

58 بیشۀ بایزید روحانی است بیشۀ شیر و گرگ حیوانی است

59 غرض از بیشه علمهای وی است که بر و برگ و شاخ آن ز حی است

60 گر بدی او مقیم فکرت خود کی رسیدی بدو بپای خرد

61 پس زحالات خود برون آمد تا که طالب بوی بیارامد

62 لایق حال او سخن فرمود خویش را قدر او بدو بنمود

63 این همه احتیاطها را کرد هم که طاقت نداشت آن سره مرد

64 در زمان نیست گشت و جان بسپرد رخت را سوی ملک جانان برد

65 لایق او نمود و تاب نداشت طاقت جرعه ‌ ای شراب نداشت

66 زان که یک جرعه زان شراب نکو کارگرتر ز صد خم است و سبو

67 جرعه ‌ ای زان شراب بسیار است اندکی را از آن مگو خوار است

68 ذره ‌ ای آتش ار به بیشه فتاد بیخ و شاخ و درختها ننهاد

69 عال م ی را چو خورد یک ذره پس حقیرش مبین مشو غره

70 اسیا سنگ اگر بود صد من درمی لعل از اوست به بثمن

71 اندکی از عزیز بسیار است خوار بسیاررا چه مقدار است

72 ای بسا کو بصورت است بزرگ همچو کوهی عظیم زفت و سترگ

73 پاره ‌ ای لعل بر وی افزاید آن بزرگیش هیچ ننماید

74 پس بظاهر مرو چو ساده دلان چشم باطن گشا ببین و بدان

75 سخنی چند کز ولی زاید بر هزاران کتاب افزاید

76 سالها از یکی سخن شنوی هیچ از آن وعظ او فزون نشوی

77 از یکی به از او بکمتر گفت گرددت آشکار سر نهفت

78 پس فزون این بود نه آنکه بحرف سخت بسیار مینمود و شگرف

79 همچنان در جهان معنی هم کم بود بیش و بیش باشد کم

80 حال باشد همیشه شخصی را مستمر روز و شب خلا و ملا

81 وان یکی را بهر دو روز و سه روز افکند نار عشق اندر سوز

82 گر چ ه این اندک است و آن بسیار قدر هر یک بدان گذر ز شمار

83 دائماً گر خلد ترا خاری یا کند نیش کیکت افکاری

84 لیک اگر یک دمت گزد ماری بود این زان فزون ببسیاری

85 گرچه این اندک است بسیار است خلش خار پیش آن خوار است

86 کافری گر کند بجد طاعت نبود بی نماز یک ساعت

87 طاعت و ذکر مؤمنی گه گاه هست بهتر از آن بنزد آله

88 این مثالست مثل نیست بدان تا کنی فهم ازین مثال تو آن

89 همچنین بنگر اولیا را هم چشم بگشا ازین مشو درهم

90 اندک از یک بود قوی بسیار زانکه هست او هزار درمقدار

91 یک دعای ولی خاص خدا بود افزون ز صد هزار دعا

92 این تفاوت که اندرین قال است نیست از قال بلکه از حال است

93 قال از حال میشود پیدا همچو از باد گرد در صحرا

94 هر تفاوت که در صوربینی آن ز معنی است نیک اگر بینی

95 حالهای چویم که بی قال است بنهفته درون ابدال است

96 گرچه جمله لطیف و موزون ‌ اند لیک از یکدگر در افزون ‌ اند

97 هر یکی را بود مقام دگر یک بود همچو شهد و یک چو شکر

98 یک چو خور باشد ویکی چون ماه یک بود چون امیر و یک چو سپاه

99 از یکی آن رسد ترا در حال که نیابی ز دیگری صد سال

100 کندت این بیک نظر بینا گرچه از مادر آمدی اعمی

101 آن برد درد چشم را بدوا این دهد بی دوا دو چشم ترا

102 آن برد علت از تن رنجور این کند مرده زنده چون دم صور

103 قابلان را کند معالجه آن وین بنا قابلان دهد صد جان

104 آنچه ممکن بود بر آید از آن وانچه ناممکن است ازین آسان

105 شود آنچه بخواهد او آن را جان دهد چون مسیح بیجان را

106 لیک این نادر است و کمیاب است قبلۀ اولیا و اقطاب است

107 شمس تبریز داشت این قدرت غیر او را نشد چنین نصرت

108 ای که نومید گشته ‌ ای پیش آ هیچ مندیش از گناه و خطا

109 او کند پاکت از همه آثام دهدت مزد حج بی احرام

110 این یقین دان که در جهان صفا اولیا و خواص یزدان را

111 هست اندر میانشان فرقی در بزرگی ز غرب تا شرقی

112 یک سلیمان بود یکی چون مور یک بود چون سها و یک چون هور

113 هست این را نظایر بیحد چون کنی خوض اندر این بخرد

114 همچنین کن قیاس باقی را لیک یک دان همیشه ساقی را

115 در جمادات این مراتب هست یک بقیمت بلند و دیگر پست

116 خاک و سنگ است از مس افزونتر همچنان مس ز نقره و از زر

117 نقره هم بیشتر بود از زر زر بود هم فزون ز لعل و گهر

118 هرچه کمتر بقیمت افزونتر تو بمعنی نگر گذر ز صور

119 اندکی جوی کان بود بسیار ترک بسیار کن که باشد خوار

120 صحبت عاقلی دمی بجهان به ز صد ساله صحبت نادان

121 گرچه گوهر بحجم خرد بود زو هزاران بزرگ هست شود

122 گر شمار درم بود بسیار پیش دردانه باشد اندک و خوار

123 مرتبۀ اولیا چنین میدان همچنانکه در او زر و مرجان

124 این سخنهاست نادر و نایاب کس ندیدش نهایت و پایاب

125

عکس نوشته
کامنت
comment