1 شهی که پاس رعیت نگاه میدارد حلال باد خراجش که مزد چوپانیست
2 وگرنه راعی خلقست زهرمارش باد که هر چه میخورد او جزیت مسلمانیست
1 شنیدم که وقتی گدازادهای نظر داشت با پادشازادهای
2 همیرفت و میپخت سودای خام خیالش فرو برده دندان به کام
1 مشمر برد ملک آن پادشاه که وی را نباشد خردمند پیش
2 خردمند گو پادشاهش مباش که خود پاشاهست بر نفس خویش
1 عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم یا گناهیست که اول من مسکین کردم
2 تو که از صورت حال دل ما بیخبری غم دل با تو نگویم که ندانی دردم
1 بگذشت و چه گویم که چه بر من بگذشت سیلاب محبتم ز دامن بگذشت
2 دستی به دلم فرو کن ای یار عزیز تا تیر ببینی که ز جوشن بگذشت