- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 آن سرو که گویند به بالای تو ماند هرگز قدمی پیش تو رفتن نتواند
2 دنبال تو بودن گنه از جانب ما نیست با غمزه بگو تا دل مردم نستاند
3 زنهار که چون میگذری بر سر مجروح وز وی خبرت نیست که چون میگذراند
4 بخت آن نکند با من سرگشته که یک روز همخانه من باشی و همسایه نداند
5 هر کاو سر پیوند تو دارد به حقیقت دست از همه چیز و همه کس درگسلاند
6 امروز چه دانی تو که در آتش و آبم چون خاک شوم باد به گوشت برساند
7 آنان که ندانند پریشانی مشتاق گویند که نالیدن بلبل به چه ماند
8 گل را همه کس دست گرفتند و نخوانند بلبل نتوانست که فریاد نخواند
9 هر ساعتی این فتنه نوخاسته از جای برخیزد و خلقی متحیر بنشاند
10 در حسرت آنم که سر و مال به یک بار در دامنش افشانم و دامن نفشاند
11 سعدی تو در این بند بمیری و نداند فریاد بکن یا بکشد یا برهاند