- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دبیر پژوهنده را پیش خواند سخنهای آگنده را برفشاند
2 نخست آفریننده را یاد کرد ز وام خرد جانش آزاد کرد
3 ازان پس خرد را ستایش گرفت ابر شاه ترکان نیایش گرفت
4 که ای شاه پیروز و به روزگار زمانه مبادا ز تو یادگار
5 مرا خواستی شاد گشتم بدان که بادا نشست تو با موبدان
6 و دیگر فرنگیس را خواستی به مهر و وفا دل بیاراستی
7 فرنگیس نالنده بود این زمان به لب ناچران و به تن ناچمان
8 بخفت و مرا پیش بالین ببست میان دو گیتیش بینم نشست
9 مرا دل پر از رای و دیدار تست دو کشور پر از رنج و آزار تست
10 ز نالندگی چون سبکتر شود فدای تن شاه کشور شود
11 بهانه مرا نیز آزار اوست نهانم پر از درد و تیمار اوست
12 چو نامه به مهر اندر آمد به داد به زودی به گرسیوز بدنژاد
13 دلاور سه اسپ تگاور بخواست همی تاخت یکسر شب و روز راست
14 چهارم بیامد به درگاه شاه پر از بد روان و زبان پرگناه
15 فراوان بپرسیدش افراسیاب چو دیدش پر از رنج و سر پرشتاب
16 چرا باشتاب آمدی گفت شاه چگونه سپردی چنین تند راه
17 بدو گفت چون تیره شد روی کار نشاید شمردن به بد روزگار
18 سیاوش نکرد ایچ بر کس نگاه پذیره نیامد مرا خود به راه
19 سخن نیز نشنید و نامه نخواند مرا پیش تختش به زانو نشاند
20 ز ایران بدو نامه پیوسته شد به مادر همی مهر او بسته شد
21 سپاهی ز روم و سپاهی ز چین همی هر زمان برخروشد زمین
22 تو در کار او گر درنگ آوری مگر باد زان پس به چنگ آوری
23 و گر دیر گیری تو جنگ آورد دو کشور به مردی به چنگ آورد
24 و گر سوی ایران براند سپاه که یارد شدن پیش او کینهخواه
25 ترا کردم آگه ز دیدار خویش ازین پس بپیچی ز کردار خویش
26 چو بشنید افراسیاب این سخن برو تازه شد روزگار کهن
27 به گرسیوز از خشم پاسخ نداد دلش گشت پرآتش و سر چو باد
28 بفرمود تا برکشیدند نای همان سنج و شیپور و هندی درای
29 به سوی سیاووش بنهاد روی ابا نامداران پرخاشجوی
30 بدانگه که گرسیوز بدفریب گران کرد بر زین دوال رکیب
31 سیاوش به پرده درآمد به درد به تن لرز لرزان و رخساره زرد
32 فرنگیس گفت ای گو شیرچنگ چه بودت که دیگر شدستی به رنگ
33 چنین داد پاسخ که ای خوبروی به توران زمین شد مرا آب روی
34 بدین سان که گفتار گرسیوزست ز پرگار بهره مرا مرکزست
35 فرنگیس بگرفت گیسو به دست گل ارغوان را به فندق بخست
36 پر از خون شد آن بسد مشکبوی پر از آب چشم و پر از گرد روی
37 همی اشک بارید بر کوه سیم دو لاله ز خوشاب شد به دو نیم
38 همی کند موی و همی ریخت آب ز گفتار و کردار افراسیاب
39 بدو گفت کای شاه گردن فراز چه سازی کنون زود بگشای راز
40 پدر خود دلی دارد از تو به درد از ایران نیاری سخن یاد کرد
41 سوی روم ره با درنگ آیدت نپویی سوی چین که تنگ آیدت
42 ز گیتی کراگیری اکنون پناه پناهت خداوند خورشید و ماه
43 ستم باد بر جان او ماه و سال کجا بر تن تو شود بدسگال
44 همی گفت گرسیوز اکنون ز راه بیاید همانا ز نزدیک شاه
45 چهارم شب اندر بر ماهروی بخوان اندرون بود با رنگ و بوی
46 بلرزید وز خواب خیره بجست خروشی برآورد چون پیل مست
47 همی داشت اندر برش خوب چهر بدو گفت شاها چبودت ز مهر
48 خروشید و شمعی برافروختند برش عود و عنبر همی سوختند
49 بپرسید زو دخت افراسیاب که فرزانه شاها چه دیدی به خواب
50 سیاوش بدو گفت کز خواب من لبت هیچ مگشای بر انجمن
51 چنین دیدم ای سرو سیمین به خواب که بودی یکی بیکران رود آب
52 یکی کوه آتش به دیگر کران گرفته لب آب نیزه وران
53 ز یک سو شدی آتش تیزگرد برافروختی از سیاووش گرد
54 ز یک دست آتش ز یک دست آب به پیش اندرون پیل و افراسیاب
55 بدیدی مرا روی کرده دژم دمیدی بران آتش تیزدم
56 چو گرسیوز آن آتش افروختی از افروختن مر مرا سوختی
57 فرنگیس گفت این به جز نیکوی نباشد نگر یک زمان بغنوی
58 به گرسیوز آید همی بخت شوم شود کشته بر دست سالار روم
59 سیاوش سپه را سراسر بخواند به درگاه ایوان زمانی بماند
60 بسیچید و بنشست خنجر به چنگ طلایه فرستاد بر سوی گنگ
61 دو بهره چو از تیره شب در گذشت طلایه هم آنگه بیامد ز دشت
62 که افراسیاب و فراوان سپاه پدید آمد از دور تازان به راه
63 ز نزدیک گرسیوز آمد نوند که بر چارهٔ جان میان را ببند
64 نیامد ز گفتار من هیچ سود از آتش ندیدم جز از تیره دود
65 نگر تا چه باید کنون ساختن سپه را کجا باید انداختن
66 سیاوش ندانست زان کار او همی راست آمدش گفتار او
67 فرنگیس گفت ای خردمند شاه مکن هیچ گونه به ما در نگاه
68 یکی بارهٔ گامزن برنشین مباش ایچ ایمن به توران زمین
69 ترا زنده خواهم که مانی بجای سر خویش گیر و کسی را مپای
70 سیاوش بدو گفت کان خواب من بجا آمد و تیره شد آب من
71 مرا زندگانی سرآید همی غم و درد و انده درآید همی
72 چنین است کار سپهر بلند گهی شاد دارد گهی مستمند
73 گر ایوان من سر به کیوان کشید همان زهر گیتی بباید چشید
74 اگر سال گردد هزار و دویست بجز خاک تیره مرا جای نیست
75 ز شب روشنایی نجوید کسی کجا بهره دارد ز دانش بسی
76 ترا پنج ماهست ز آبستنی ازین نامور گر بود رستنی
77 درخت تو گر نر به بار آورد یکی نامور شهریار آورد
78 سرافراز کیخسروش نام کن به غم خوردن او دل آرام کن
79 چنین گردد این گنبد تیزرو سرای کهن را نخوانند نو
80 ازین پس به فرمان افراسیاب مرا تیرهبخت اندرآید به خواب
81 ببرند بر بیگنه بر سرم ز خون جگر برنهند افسرم
82 نه تابوت یابم نه گور و کفن نه بر من بگرید کسی ز انجمن
83 نهالی مرا خاک توران بود سرای کهن کام شیران بود
84 برین گونه خواهد گذشتن سپهر نخواهد شدن رام با من به مهر
85 ز خورشید تابنده تا تیرهخاک گذر نیست از داد یزدان پاک
86 به خواری ترا روزبانان شاه سر و تن برهنه برندت به راه
87 بیاید سپهدار پیران به در بخواهش بخواهد ترا از پدر
88 به جان بیگنه خواهدت زینهار به ایوان خویشش برد زار و خوار
89 وز ایران بیاید یکی چارهگر به فرمان دادار بسته کمر
90 از ایدر ترا با پسر ناگهان سوی رود جیحون برد در نهان
91 نشانند بر تخت شاهی ورا به فرمان بود مرغ و ماهی ورا
92 ز گیتی برآرد سراسر خروش زمانه ز کیخسرو آید به جوش
93 ز ایران یکی لشکر آرد به کین پرآشوب گردد سراسر زمین
94 پی رخش فرخ زمین بسپرد به توران کسی را به کس نشمرد
95 به کین من امروز تا رستخیز نبینی جز از گرز و شمشیر تیز
96 برین گفتها بر تو دل سخت کن تن از ناز و آرام پردخت کن
97 سیاوش چو با جفت غمها بگفت خروشان بدو اندر آویخت جفت
98 رخش پر ز خون دل و دیده گشت سوی آخر تازی اسپان گذشت
99 بیاورد شبرنگ بهزاد را که دریافتی روز کین باد را
100 خروشان سرش را به بر در گرفت لگام و فسارش ز سر برگرفت
101 به گوش اندرش گفت رازی دراز که بیدار دل باش و با کس مساز
102 چو کیخسرو آید به کین خواستن عنانش ترا باید آراستن
103 ورا بارگی باش و گیتی بکوب چنان چون سر مار افعی به چوب
104 از آخر ببر دل به یکبارگی که او را تو باشی به کین بارگی
105 دگر مرکبان را همه کرد پی برافروخت برسان آتش ز نی
106 خود و سرکشان سوی ایران کشید رخ از خون دیده شده ناپدید
107 چو یک نیم فرسنگ ببرید راه رسید اندرو شاه توران سپاه
108 سپه دید با خود و تیغ و زره سیاوش زده بر زره بر گره
109 به دل گفت گرسیوز این راست گفت سخن زین نشانی که بود در نهفت
110 سیاوش بترسید از بیم جان مگر گفت بدخواه گردد نهان
111 همی بنگرید این بدان آن بدین که کینه نبدشان به دل پیش ازین
112 ز بیم سیاوش سواران جنگ گرفتند آرام و هوش و درنگ
113 چه گفت آن خردمند بسیار هوش که با اختر بد به مردی مکوش
114 چنین گفت زان پس به افراسیاب که ای پرهنر شاه با جاه و آب
115 چرا جنگ جوی آمدی با سپاه چرا کشت خواهی مرا بیگناه
116 سپاه دو کشور پر از کین کنی زمان و زمین پر ز نفرین کنی
117 چنین گفت گرسیوز کم خرد کزین در سخن خود کی اندر خورد
118 گر ایدر چنین بیگناه آمدی چرا با زره نزد شاه آمدی
119 پذیره شدن زین نشان راه نیست سنان و سپر هدیهٔ شاه نیست
120 سیاوش بدانست کان کار اوست برآشفتن شه ز بازار اوست
121 چو گفتار گرسیوز افراسیاب شنید و برآمد بلند آفتاب
122 به ترکان بفرمود کاندر دهید درین دشت کشتی به خون برنهید
123 از ایران سپه بود مردی هزار همه نامدار از در کارزار
124 رده بر کشیدند ایرانیان ببستند خون ریختن را میان
125 همه با سیاوش گرفتند جنگ ندیدند جای فسون و درنگ
126 کنون خیره گفتند ما را کشند بباید که تنها به خون در کشند
127 بمان تا ز ایرانیان دست برد ببینند و مشمر چنین کار خرد
128 سیاوش چنین گفت کین رای نیست همان جنگ را مایه و پای نیست
129 مرا چرخ گردان اگر بیگناه به دست بدان کرد خواهد تباه
130 به مردی کنون زور و آهنگ نیست که با کردگار جهان جنگ نیست
131 سرآمد بریشان بر آن روزگار همه کشته گشتند و برگشته کار
132 ز تیر و ز ژوپین ببد خسته شاه نگون اندر آمد ز پشت سپاه
133 همی گشت بر خاک و نیزه به دست گروی زره دست او را ببست
134 نهادند بر گردنش پالهنگ دو دست از پس پشت بسته چو سنگ
135 دوان خون بران چهرهٔ ارغوان چنان روز نادیده چشم جوان
136 برفتند سوی سیاووش گرد پس پشت و پیش سپه بود گرد
137 چنین گفت سالار توران سپاه که ایدر کشیدش به یکسو ز راه
138 کنیدش به خنجر سر از تن جدا به شخی که هرگز نروید گیا
139 بریزید خونش بران گرم خاک ممانید دیر و مدارید باک
140 چنین گفت با شاه یکسر سپاه کزو شهریارا چه دیدی گناه
141 چرا کشت خواهی کسی را که تاج بگرید برو زار با تخت عاج
142 سری را کجا تاج باشد کلاه نشاید برید ای خردمند شاه
143 به هنگام شادی درختی مکار که زهر آورد بار او روزگار
144 همی بود گرسیوز بدنشان ز بیهودگی یار مردم کشان
145 که خون سیاوش بریزد به درد کزو داشت درد دل اندر نبرد
146 ز پیران یکی بود کهتر به سال برادر بد او را و فرخ همال
147 کجا پیلسم بود نام جوان یکی پرهنر بود و روشن روان
148 چنین گفت مر شاه را پیلسم که این شاخ را بار دردست و غم
149 ز دانا شنیدم یکی داستان خرد شد بران نیز همداستان
150 که آهسته دل کم پشیمان شود هم آشفته را هوش درمان شود
151 شتاب و بدی کار آهرمنست پشیمانی جان و رنج تنست
152 سری را که باشی بدو پادشا به تیزی بریدن نبینم روا
153 ببندش همی دار تا روزگار برین بد ترا باشد آموزگار
154 چو باد خرد بر دلت بروزد از ان پس ورا سربریدن سزد
155 بفرمای بند و تو تندی مکن که تندی پشیمانی آرد به بن
156 چه بری سری را همی بیگناه که کاووس و رستم بود کینه خواه
157 پدر شاه و رستمش پروردگار بپیچی به فرجام زین روزگار
158 چو گودرز و چون گیو و برزین و طوس ببندند بر کوههٔ پیل کوس
159 دمنده سپهبد گو پیلتن که خوارند بر چشم او انجمن
160 فریبرز کاووس درنده شیر که هرگز ندیدش کس از جنگ سیر
161 برین کینه بندند یکسر کمر در و دشت گردد پر از کینهور
162 نه من پای دارم نه پیوند من نه گردی ز گردان این انجمن
163 همانا که پیران بیاید پگاه ازو بشنود داستان نیز شاه
164 مگر خود نیازت نیاید بدین مگستر یکی تا جهانست کین
165 بدو گفت گرسیوز ای هوشمند بگفت جوانان هوا را مبند
166 از ایرانیان دشت پر کرگس است گر از کین بترسی ترا این بس است
167 همین بد که کردی ترا خود نه بس که خیره همی بشنوی پند کس
168 سیاووش چو بخروشد از روم و چین پر از گرز و شمشیر بینی زمین
169 بریدی دم مار و خستی سرش به دیبا بپوشید خواهی برش
170 گر ایدونک او را به جان زینهار دهی من نباشم بر شهریار
171 به بیغولهای خیزم از بیم جان مگر خود به زودی سرآید زمان
172 برفتند پیچان دمور و گروی بر شاه ترکان پر از رنگ و بوی
173 که چندین به خون سیاوش مپیچ که آرام خوار آید اندر بسیچ
174 به گفتار گرسیوز رهنمای برآرای و بردار دشمن ز جای
175 زدی دام و دشمن گرفتی بدوی ز ایران برآید یکی های و هوی
176 سزا نیست این را گرفتن به دست دل بدسگالان بباید شکست
177 سپاهی بدین گونه کردی تباه نگر تا چگونه بود رای شاه
178 اگر خود نیازردتی از نخست به آب این گنه را توانست شست
179 کنون آن به آید که اندر جهان نباشد پدید آشکار و نهان
180 بدیشان چنین پاسخ آورد شاه کزو من ندیدم به دیده گناه
181 و لیکن ز گفت ستاره شمر به فرجام زو سختی آید به سر
182 گر ایدونک خونش بریزم به کین یکی گرد خیزد ز ایران زمین
183 رها کردنش بتر از کشتنست همان کشتنش رنج و درد منست
184 به توران گزند مرا آمدست غم و درد و بند مرا آمدست
185 خردمند گر مردم بدگمان نداند کسی چارهٔ آسمان
186 فرنگیس بشنید رخ را بخست میان را به زنار خونین ببست
187 پیاده بیامد به نزدیک شاه به خون رنگ داده دو رخساره ماه
188 به پیش پدر شد پر از درد و باک خروشان به سر بر همی ریخت خاک
189 بدو گفت کای پرهنر شهریار چرا کرد خواهی مرا خاکسار
190 دلت را چرا بستی اندر فریب همی از بلندی نبینی نشیب
191 سر تاجداران مبر بیگناه که نپسندد این داور هور و ماه
192 سیاوش که بگذاشت ایران زمین همی از جهان بر تو کرد آفرین
193 بیازرد از بهر تو شاه را چنان افسر و تخت و آن گاه را
194 بیامد ترا کرد پشت و پناه کنون زو چه دیدی که بردت ز راه
195 نبرد سر تاجداران کسی که با تاج بر تخت ماند بسی
196 مکن بیگنه بر تن من ستم که گیتی سپنج است با باد و دم
197 یکی را به چاه افگند بیگناه یکی با کله برشناند به گاه
198 سرانجام هر دو به خاک اندرند ز اختر به چنگ مغاک اندرند
199 شنیدی که از آفریدون گرد ستمگاره ضحاک تازی چه برد
200 همان از منوچهر شاه بزرگ چه آمد به سلم و به تور سترگ
201 کنون زنده بر گاه کاووس شاه چو دستان و چون رستم کینه خواه
202 جهان از تهمتن بلرزد همی که توران به جنگش نیرزد همی
203 چو بهرام و چون زنگهٔ شاوران که نندیشد از گرز کنداوران
204 همان گیو کز بیم او روز جنگ همی چرم روباه پوشد پلنگ
205 درختی نشانی همی بر زمین کجا برگ خون آورد بار کین
206 به کین سیاوش سیه پوشد آب کند زار نفرین به افراسیاب
207 ستمگارهای بر تن خویشتن بسی یادت آید ز گفتار من
208 نه اندر شکاری که گور افگنی دگر آهوان را به شور افگنی
209 همی شهریاری ربایی ز گاه درین کار به زین نگه کن پگاه
210 مده شهر توران به خیره به باد بباید که روز بد آیدت یاد
211 بگفت این و روی سیاوش بدید دو رخ را بکند و فغان برکشید
212 دل شاه توران برو بر بسوخت همی خیره چشم خرد را بدوخت
213 بدو گفت برگرد و ایدر مپای چه دانی کزین بد مرا چیست رای
214 به کاخ بلندش یکی خانه بود فرنگیس زان خانه بیگانه بود
215 مر او را دران خانه انداختند در خانه را بند برساختند
216 بفرمود پس تا سیاووش را مرآن شاه بیکین و خاموش را
217 که این را بجایی بریدش که کس نباشد ورا یار و فریادرس
218 سرش را ببرید یکسر ز تن تنش کرگسان را بپوشد کفن
219 بباید که خون سیاوش زمین نبوید نروید گیا روز کین
220 همی تاختندش پیاده کشان چنان روزبانان مردم کشان
221 سیاوش بنالید با کردگار کهای برتر از گردش روزگار
222 یکی شاخ پیدا کن از تخم من چو خورشید تابنده بر انجمن
223 که خواهد ازین دشمنان کین خویش کند تازه در کشور آیین خویش
224 همی شد پس پشت او پیلسم دو دیده پر از خون و دل پر ز غم
225 سیاوش بدو گفت پدرود باش زمین تار و تو جاودان پود باش
226 درودی ز من سوی پیران رسان بگویش که گیتی دگر شد بسان
227 به پیران نه زینگونه بودم امید همی پند او باد بد من چو بید
228 مرا گفته بود او که با صد هزار زرهدار و بر گستوانور سوار
229 چو برگرددت روز یار توام بگاه چرا مرغزار توام
230 کنون پیش گرسیوز اندر دوان پیاده چنین خوار و تیرهروان
231 نبینم همی یار با خود کسی که بخروشدی زار بر من بسی
232 چو از شهر و ز لشکر اندر گذشت کشانش ببردند بر سوی دشت
233 ز گرسیوز آن خنجر آبگون گروی زره بستد از بهر خون
234 بیفگند پیل ژیان را به خاک نه شرم آمدش زان سپهبد نه باک
235 یکی تشت بنهاد زرین برش جدا کرد زان سرو سیمین سرش
236 بجایی که فرموده بد تشت خون گروی زره برد و کردش نگون
237 یکی باد با تیره گردی سیاه برآمد بپوشید خورشید و ماه
238 همی یکدگر را ندیدند روی گرفتند نفرین همه بر گروی