1 دریا دو چشم و آتش بر دل همی فزاید مردم میان دریا و آتش چگونه پاید؟
2 نیش نهنگ دارد، دل را همی خساید ندهم، که ناگوارد، کایدون نه خردخاید
1 دل خسته و بستهٔ مسلسل موییست خون گشته و کشتهٔ بت هندوییست
2 سودی ندهد نصیحتت، ای واعظ ای خانه خراب طرفه یک پهلوییست
1 بر رخش زلف عاشق است چو من لاجرم همچو منش نیست قرار
2 من و زلفین او نگونساریم او چرا بر گل است و من بر خار؟
1 کار همه راست، آن چنان که بباید حال شادیست، شاد باشی، شاید
2 انده و اندیشه را دراز چه داری؟ دولت خود همان کند که بباید
1 هرکه نامخت ازگذشت روزگار نیز ناموزد ز هیچ آموزگار