- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 غم طوقی از آهن شد و برگردنم آویخت چون ژندهٔ درویش، بلا در تنم آویخت
2 درگردن دلدار نیاویخته، دستم بشکست به صد خواری و در گردنم آویخت
3 آن طفل که پروردهٔ دل بود چو اغیار افتاد ز چشم من و در دامنم آویخت
4 بدگوبی جهال به بوم و برم آشفت بیغارهٔ حساد به پیرامنم آویخت
5 ببرید طبیعت ز هواهای دلم سر وآورد ویکایک به سر برزنم آوبخت
6 بلبلصفت آفات سخن گفتن شیرین در خانه و در لانه و درگلشنم آویخت
7 چون منطق شیرین مرا دید زمانه از طاق فلک در قفس آهنم آویخت
8 بگداخت تنم شمعصفت وین دل سوزان چون شعلهٔ فانوس به پیراهنم آوبخت
9 هر چیزکزان بیش دلم داشت تنفر چون پردهٔ تاری به در روزنم آوبخت
10 تاربکی افکار حریفان چو حجابی گرد آمد و درییش دل روشنم آوبخت
11 حلاج صفت، تا ز چه گفتم سخن حق از دار بلا این فلک ریمنم آویخت