مرد حق‌بین که بلا را ز خدا می‌بیند از کلیم غزل 386

کلیم

کلیم

کلیم

مرد حق‌بین که بلا را ز خدا می‌بیند

1 مرد حق‌بین که بلا را ز خدا می‌بیند تیغ را بر سر خود بال هما می‌بیند

2 دیده را میل کشی چون دگران سرمه کشند گر بدانی نظربسته چه‌ها می‌بیند

3 زنگ می‌خواهد از آیینه نظر چون تنگست ای بسا دیده که تن را به قبا می‌بیند

4 عالمی را که کتابست به حق راهنما کعبه دارد هوس و قبله‌نما می‌بیند

5 بخت ما در شب زلف تو دمی خواب نکرد این قدر خواب پریشان ز کجا می‌بیند

6 نیست بی‌قدر کسی در نظر تنگ جهان خاک را دسته گل بر سر ما می‌بیند

7 دیده بستن ز جهان فیض و گشایش دارد چون گدا کور شود برگ و نوا می‌بیند

8 هر کرا دیده نبندند ز کویت نبرند پیش پا گر چه نبیند به قفا می‌بیند

9 تیره گردید کلیم آینه زانوی من بس که در گوشهٔ غم روی مرا می‌بیند

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر