ساقی باقی که جانم مست اوست از شمس مغربی غزل 23

شمس مغربی

آثار شمس مغربی

شمس مغربی

ساقی باقی که جانم مست اوست

1 ساقی باقی که جانم مست اوست باده در داد کان بیرنگ و بوست

2 بی دهن جان باده را در کشید کاو منزه از خم و جام و سبوست

3 نور می در جان و در دل کار کرد نار وی در استخوان و مغز و پوست

4 دیدم از مستی چو مستی را قفا عالمی را بی قفا دیدم که روست

5 چون حجاب ما یقین شد مرتفع هردو عالم را بکل دیدم که اوست

6 مهر بکد آنرا که ذره خواندمی بحر بود آنرا که می گفتم جوست

7 زشت و نیکو می نمود اما نبود هر کرا من گفتمی زشت و نکوست

8 هر کرا دشمن همی پنداشتم آخرالامرش چو دیدم بود دوست

9 مغربی چون اختلافی نیست هیچ رو زبان درکش چه جای گفتگوست

عکس نوشته
کامنت
comment