1 بادهٔ تحقیق را ظرف هوس تنگی کند در بر آتش لباس خار و خس تنگی کند
2 درد را جولانگهی چون سینهٔ عشاق نیست بر فغان مشکلکه آغوش جرس تنگیکند
3 بر جنون میپیچم واز خویش بیرون میروم گردباد شوق را تاکی نفس تنگیکند
4 عیش رسوایی به کارم کوچه گردان وفاست ایخوشآن وضعیکزو خلقعسس تنگیکند
5 در خیال راحت از فیض تپیدن غافلیم آشیان ای کاش بر ما چون قفس تنگی کند
6 همچو آن سوزنکه درماند ز تار نارسا عمر رنگ سعی بازد چون نفس تنگی کند
7 نه فلک در وسعتآباد دل دیوانهام هست خلخالی که در پای مگس تنگی کند
8 غنچه بر یک مشت زر صد رنگ خست چیده است اینقدر یارب مبادا دست کس تنگی کند
9 شکوه مردم ز گردون بیدل از کم وسعتیست ناله در پرواز آید چون قفس تنگیکند
دیدگاهها **