1 تیغ غضبت خون همه اعدا ریخت یک بنده تو آب رخ دریا ریخت
2 جمعیتشان سبحه تزویری بود بگسست چو دانه بر درت سرها ریخت
1 ترک چشمت میکند آماجگه محراب را ما طمع داریم ازو دلجویی احباب را
2 با ستمکاران گیتی بد نمیگردد سپهر عید قربانست دایم خانه قصاب را
1 به سان شانهات سرپنجه گردانم گریبان را به چنگ آرم مگر زین دست آن زلف پریشان را
2 نباشد نیک باطن در پی آرایش ظاهر به نقاش احتیاجی نیست دیوار گلستان را
1 لب فرو بستم زیان دارد زباندانی مرا چشم پوشیدم نمیزیبد عریانی مرا
2 شانه و زلف تو بادی میدهد از جان من بیتو زینسان در میان دارد پریشانی مرا