-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ملک را گر نظر بر قد آن سرو روان افتد سراسیمه چو مرغ تیر خورده ز آسمان افتد
2 مپوش از من رخ ای خورشید مپسند این که چون شمعم همه شب تا سحر آتش بمغز استخوان افتد
3 مگو ای دل بشمع محفل از سوز درون حرفی مکن کاری که این راز نهان در هر زمان افتد
4 بلا را نیست قابل جز صفای دل عجب نبود اگر زان شمع چون آیینه ام آتش بجان افتد
5 فکندی زلف بر رخ اضطرابی کرد دل پیدا چو مرغی کش بناگه آتش اندر آشیان افتد
6 بمقصد راه کم جو از رکوع ای زاهد گم ره که بسیار آزمودم تیر کج کم بر نشان افتد
7 فضولی صبح سان دم می زنی از مهر رخسارش نمی ترسی از آندم کز تو آتش در جهان افتد