- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
قوله تعالی: «وَ جاءَتْ سَیَّارَةٌ» هم المسافرون یسیرون من ارض الی ارض اصل این کلمه سائره است. امّا چون فعل بسیار شود فاعل را فعّال گویند بر طریق مبالغه، «فَأَرْسَلُوا وارِدَهُمْ» من یردّ الماء لیستقی منه و الوارد الذی یتقدّم الرّفقة الی الماء فیهیّئ لهم الارشیة و الدّلاء، «فَأَدْلی دَلْوَهُ» یقال ادلیت الدّلو اذا ارسلتها لتملاها و دلوتها اذا اخرجتها، و المعنی ادلی دلوه فی البئر ثمّ دلاها فتشبّث بها یوسف، فلمّا رآه «قال یا بشرای» قرأ اهل الکوفة: یا بُشْری من غیر اضافة و هو فی محلّ الرّفع بالنّداء المفرد و هو اسم صاحب له ناداه یخبره خبر الغلام، و قرأ الباقون: یا بشرای بالف ساکنة بعدها یاء مفتوحة فی معنی النّداء المضاف فکان المدلی بشّر نفسه و قال یا بشارتی تعالی فهذا اوانک و قیل بشّر اصحابه بانّه وجد غلاما مفسّران گفتند این سیّاره کاروانی بود که از مدین میآمد بسوی مصر میشد و سالاران کاروان مردی بود مسلمان از فرزندان ابراهیم، نام وی مالک بن ذعر بن مدیان بن ابراهیم الخلیل، کاروان راه گم کردند، همی رفتند در آن صحرا و زمین شکسته تا بسر آن چاه رسیدند و چهارپایان همه زانو زدند و هر چند نه جای فرو آمدن کاروان بود که آب آن چاه به تلخی معروف و مشهور بود. امّا بعد از آن که یوسف بوی رسید آب آن خوش گشت، چون چهارپایان آنجا زانو بزمین زدند مالک ذعر مردی زیرک بود، عاقل، مسلمان، بدانست که آنجا سرّی تعبیه است، بفرمود تا کاروانیان بار فرو گذاشتند و آرام گرفتند و در کار آب فرو ماندند. ,
مالک ذعر گفت من درین جایگه چاهی دیدهام هر چند که آب آن تلخ است امّا یک امشب بدان قناعت کنیم، مرد خویش را فرستاد بطلب آب، پیش از کاروانیان رفت و دلو فروهشت چنانک ربّ العزّه گفت: «فَأَدْلی دَلْوَهُ»، جبرئیل آمد و یوسف را در دلو نشاند او را برمیکشید، عظیم گران بود، طاقت بر کشیدن مینداشت تا دیگری را به یاری خواند، چون یوسف بنزدیکی سر چاه رسید، وارد در نگرست شخصی را دید زیبا چون صد هزار نگار جمالی بر کمال، رویی چون ماه تابان و چون خورشید روان، شعاع نور روی وی با دیوار چاه افتاده و آن چاه روشن چون گلشن گشته، مصطفی (ص) گفت: «اعطی یوسف شطر الحسن و النّصف الآخر لسائر النّاس». ,
و قال کعب الاحبار: کان یوسف حسن الوجه، جعد الشّعر، ضخم العین، مستوی الخلق ابیض اللّون غلیظ السّاقین و السّاعدین و العضدین خمیص البطن صغیر السّرّة و کان اذا تبسّم رأیت النّور فی ضواحکه، فاذا تکلّم رأیت فی کلامه شعاع النّور یبتهر عن ثنایاه و لا یستطیع احد وصفه و کان حسنه کضوء النّار عند اللّیل و کان یشبه آدم یوم خلقه اللَّه عزّ و جلّ و صوّره و نفخ فیه من روحه ان یصیب المعصیة. و یقال انّه ورث ذلک الجمال من جدّته سارة و کانت اعطیت سدس الحسن. ,
وارد چون او را بدید بانگ از وی برآمد که: «یا بُشْری هذا غُلامٌ» ای شادیا مرا آنک غلامی! مالک ذعر گفت خاموش باشید و او را پنهان دارید که این چهارپایان ما از بهر آن ایستادند تا ما درست کنیم که وی کیست و سبب بودن وی اینجا چیست! اینست که ربّ العالمین گفت: «وَ أَسَرُّوهُ بِضاعَةً» منصوب علی الحال یعنی اسرّه مالک بن ذعر و اصحابه، فقالوا للسیّارة هو بضاعة ابضعناها اهل الماء لنبیّعه بمصر لئلّا یستشرکهم فیه النّاس. مالک ذعر و اصحاب وی یوسف را از اهل قافله پنهان کردند که ایشان را عادت بودی که هر سود و زیان که ایشان را بودی در سفر در آن مشترک بودندی، خواستند که تنها این غلام ایشان را باشد. ,
قال الزجاج: کانّه قال و اسرّوه جاعلیه بضاعة. ,
ابن عباس گفت: اسرّ اخوة یوسف انّه اخوهم و جعلوه بضاعة و باعوه. ,
برادران یوسف از سیّاره پنهان کردند که وی برادر ایشان است بلکه او را بضاعتی ساختند و بفروختند، و این چنان بود که یهودا طعام آورد از بهر وی بر عادت خویش و او را در چاه نیافت! برادران خبر کرد از آن حال، همه بیامدند و یوسف را با ایشان دیدند، حریت وی پنهان کردند و به عبرانی با یوسف گفتند که اگر تو به عبودیّت خویش اقرار ندهی ما ترا هلاک کنیم، یوسف گفت انا عبد و اراد انّه عبد اللَّه. پس او را بضاعتی ساختند و فروختند. و روا باشد که اسرار بمعنی اظهار بود، ای اظهروه بضاعة، یعنی اظهروا حال یوسف علی هذا الوجه، وَ اللَّهُ عَلِیمٌ بِما یَعْمَلُونَ بیوسف. ,
وَ شَرَوْهُ شاید که فعل سیّاره بود بمعنی خریدن، و شاید که فعل برادران بود بمعنی فروختن، و بخس ناقص بود ناچیز و خسیس، یعنی که او را بفروختند بچیزی اندک خسیس، یعنی که بوی ضنّت ننمودند و گرامی نداشتند تا از ارزان فروختن دریغ داشتندید. و گفتهاند معنی بخس حرام است یعنی که بفروختند او را به بهایی حرام از بهر آن که وی آزاد بود و بهای آزاد حرام باشد. و روا باشد که معنی بخس ظلم بود، یعنی که بر وی ظلم کردند که او را بفروختند، «دَراهِمَ مَعْدُودَةٍ» بدرمی چند شمرده: گفتند بیست درم بود هر یکی را دو درم، و یهودا نصیب خود نگرفت بایشان داد، و گفتهاند بیست و دو درم بود. معدود نامی است چیزی اندک را، هم چون ایام معدوده، و انّما قال معدودة لیعلم انّها کانت اقلّ من اربعین درهما لانّهم کانوا فی ذلک الزّمان لا یزنون ما کان اقلّ من اربعین درهما لانّ اصغر اوزانهم کان الاوقیة و الاوقیة اربعون درهما. ,
«وَ کانُوا فِیهِ مِنَ الزَّاهِدِینَ» ای ما کانوا ضانّین به اذ لم یعلموا کرامته و منزلته عند اللَّه عزّ و جلّ. برادران چون او را بفروختند و به مالک ذعر تسلیم کردند گفتند: استوثقوا منه لا یأبق او را بند بر نهید و گوش دارید که وی گریزنده است نباید که بگریزد و نیز دعوی حریت کند ازو مشنوید و ما از عهده همه بیرون آئیم. و گفتهاند که روبیل وثیقه نامهای نوشت بخطّ خویش باین مبایعت و این شرط که میان ایشان رفت و بمالک ذعر داد تا حجّت خویش ساخت. ,
پس مالک او را دست و پای بسته بر شتر نشاند و سوی مصر رفتند، به گورستانی بر گذشتند براه در و یوسف قبر مادر خویش دید راحیل، خود را از سر اشتر بیفکند و گریستن و زاری در گرفت و گفت یا امّی یا راحیل ارفعی رأسک من الثّری و انظری الی ولدک یوسف و ما لقی بعدک من البلایا یا امّاه لو رأیتنی و قد نزّعوا قمیصی و فی الجب القونی و علی حرّ وجهی لطمونی و لم یرحمونی و کما یباع العبد باعونی و کما یحمل الاسیر حملونی. کعب احبار گفت آن ساعت که بر سر تربت مادر میزارید از هوا ندایی شنید که: «اصبر و ما صبرک الّا باللّه». غلام مالک ذعر چون وی را چنان دید بر وی جفا کرد و گفت: آمد آنچه مولایان تو گفتند! و لطمهای بر روی وی زد، هم در حال دست وی خشک شد، و ربّ العزّه جبرئیل را فرستاد تا در پیش قافله پرّی بر زمین زد، بادی عظیم سرخ برخاست و غبار بر انگیخت، چندانک اهل قافله همه متحیّر شدند و یکدیگر را نمیدیدند و خروشی و زلزلهای در قافله افتاد، مالک ذعر گفت گناهی عظیم است که ما را چنین گرفتار کرد و بر جای بداشت! غلام گفت یا مولای گناه من کردم که غلام عبرانی را بزدم و اینک دست من خشک گشته، مالک و اهل کاروان بنزدیک یوسف شدند و عذر خواستند و گفتند اگر خواهی ترا قصاص است و اگر نه عفو کن تا ربّ العزّه این صاعقه از ما بگرداند، یوسف عفو کرد و از بهر آن غلام دعا کرد و او را شفا آمد و دست وی نیک شد، مالک پس از آن یوسف را گرامی داشت و جامه نیکو در وی پوشانید و مرکوبی را از بهر وی زین کرد و بر وی نشاند. مالک ذعر گفت: ما نزلت منزلا و لا ارتحلت الّا استبان لی برکة یوسف و کنت اسمع تسلیم الملائکة علیه صباحا و مساء و کنت انظر الی غمامة بیضاء تظلّه. رفتند تا بیک منزلی مصر، مالک ذعر یوسف را غسل فرمود و موی سر وی شانه زد و بر اسپی نشاند و عمامه خزّ بنفش بر سر وی نهاد، و مردم مصر را عادت بود که هر گه که قافلهای آمدی مرد و زن جمله باستقبال شدندی، و آن سال خود رود نیل وفا نکرده بود، خشک سال پیش آمد و مردم را بطعام حاجت بود، بامداد خبر در افتاد که قافله در مصر میآید و طعام با ایشان، خلق مصر بیرون آمدند، یوسف را دیدند در میان قافله هم چون گل شکفته در بوستان و ماه درخشنده بر آسمان. ,
و یوسف آن وقت سیزده ساله بود، چشم خلق بر وی افتاد فتنه اندر دلها پدید آمد و از وی هیبت بر مردم افتاد، چنان که در دل بر وی فتنه شدند و از هیبت وی درو نگرستن نتوانستند، یوسف بدان زیبایی و بدان صفت بشهر اندر آمد تا بقصر مالک ذعر، مالک بفرمود تا از بهر وی خانهای مفرد کردند و فرش افکندند و اهل خویش را گفت: کنیزکی نامزد کن تا خدمت وی کند، اهل وی گفت: این در مروّت نیست که کنیزکی با جوانی در یک خانه بود! مالک گفت تو اندیشه بد مکن که من از وی آن دانم از امانت و ترک خیانت و استعمال صیانت که اگر تو خدمت وی کنی من روا دارم. و گفتهاند آن شب که یوسف در مصر آرام گرفت، رود نیل عظیم گشت و فراخی طعام پدید آمد و نرخ وی بشکست و در شهر سخن پراکنده شد که مالک ذعر غلامی آورده که گویی از فرزندان ملوک است و از نسل انبیاء و این وفاء نیل و رخص طعام از یمن قدوم و برکت قدم اوست. بامداد همه قصد وی کردند و بدر سرای وی رفتند، مالک گفت شما را حاجت چیست؟ گفتند خواهیم که این غلام را ببینیم و دیدها بدیدن وی روشن کنیم، مالک گفت یک هفته صبر کنید تا رنج راه از وی زائل گردد و رنگ روی وی بجای خود باز آید، آن گه من او را بر شما عرض کنم که من نیّت فروختن وی دارم، این خبر به زلیخا رسید زن اظفیر، عزیز مصر، زلیخا را آرزوی دیدار وی خاست، چون شش روز گذشته بود از آن وعده کس فرستاد به مالک ذعر که فردا چون این غلام را بر مردم عرض کنی، بر در سرای من عرض کن، مالک جواب داد که من فردا این غلام را پیش تو فرستم که فرمان ترا ممتثل ام و امر ترا منقاد. زلیخا بفرمود تا میدان در سرای وی بیاراستند و کرسی از صندل سپید بنهادند و پردهای از دیباء رومی ببستند و بر طرف بام جماعتی کنیزکان بداشت با طاسهای گلاب و مشک سوده، و مالک ذعر در شهر ندا کرد که هر که خواهد تا غلام عبرانی را ببیند بدر سرای عزیز مصر آید. و یوسف را بیاراست، پیراهنی سبز در وی پوشید و قبایی سرخ در بست و عمامه سیاه بر سر وی نهاد و او را بر آن کرسی صندل نشاند. و زلیخا بر آن گوشه قصر بر تختی زرین نشسته و کنیزکان بر سر وی ایستاده، و در مصر زنی دیگر بود نام وی فارعه بیامد با هزار دانه مروارید، هر دانهای دو مثقال و هزار پاره یاقوت هر پارهای پنج مثقال و طبقی پیروزه و نمک دانی بدخش، آمد تا یوسف را خرد. و بازرگانان و توانگران شهر سواران و پیادگان همه جمع آمده و قومی دیگر که طمع خریدن نداشتند بنظاره آمدند. مالک ذعر آن ساعت گوشه پرده برداشت و جمال یوسف به ایشان نمود، چندین دختر ناهده حائض گشتند و خلقی بی عدد در فتنه افتادند و ملک ایشان الریّان بن الولید بن ثروان حاضر بود گفت: خرد واجب نکند که این بنده کسی باشد و من از خریدن وی عاجزم نه از آنک مال ندارم لکن محال بود که آدمیای این را خداوند بود، این سخن بگفت و عنان برگردانید و برفت. ,
اوّل بازرگانی گفت من ده هزار دینار بدهم، دیگری گفت من بیست هزار بدهم، هم چنین مضاعف همی کردند و زلیخا بحکم ادب هیچیز نمیگفت که شوهرش اظفیر حاضر بود میخواست که شوی وی مبدء کند، اظفیر گفت: ای زلیخا من این غلام را بخرم تا ما را فرزند بود که ما را فرزند نیست، زلیخا گفت صواب است خریدن و از خزینه من بهاء وی بدادن، ایشان درین مشاورت بودند که آن زن که نامش فارعه بود دختر طالون آن مال آورد و عرض کرد، مالک خواست که بوی فروشد، زلیخا دلال را بخواند و گفت: جوهر که وی میدهد من بدهم و عقدی زیادتی عدد آن سی دانه هر دانهای شش مثقال و هم سنگ یوسف مشک و هم سنگ وی عنبر و کافور و صد تا جامه ملکی و دویست تا قصب و هزار تا دبیقی، مالک ذعر گفت دادم. آن زن بانگ کرد گفت ای مالک اجابت مکن تا آنچه وی میدهد من بدهم و صد رطل زر بر سر نهم. غلامان زلیخا غلبه کردند و یوسف را در سرای زلیخا بردند و آن کنیزکان که طاسهای گلاب و مشک سوده داشتند بر سر مردمان میفشاندند، و مالک ذعر را در سرای بردند و آنچه گفتند جمله وفا کردند. و آن زن که نام وی فارعه بود سودایی گشت و جان در سر آن حسرت کرد. ,
اینست که ربّ العالمین میگوید: «وَ قالَ الَّذِی اشْتَراهُ مِنْ مِصْرَ» این مشتری شوی زلیخا است نام وی اظفیر و قیل قطفیر، مردی بود از قبطیان حاجب و خازن ملک مصر. و در آن زمان بمصر رسم بودی که هر که خزانه ملک داشتی و تصرّف مملکت همه ولایت در دست وی بودی، او را عزیز گفتندی. و این ملک مصر به قول بعضی علما فرعون موسی بود: ولید بن مصعب بن الریّان المغرق، قومی گفتند: فرعون موسی دیگر بود و این ملک دیگر. و هو الریّان بن الولید بن ثروان بن اراشة بن فاران بن عملیق، و قیل انّ هذا الملک لم یمت حتّی آمن و اتّبع یوسف علی دینه ثم مات و یوسف بعده حیّ، فملک بعده قابوس بن مصعب بن معویة بن نمیر بن البیلواس بن فاران بن عملیق و کان کافرا، فدعاه یوسف الی الاسلام فابی ان یقبل «وَ قالَ الَّذِی اشْتَراهُ مِنْ مِصْرَ لِامْرَأَتِهِ» یعنی زلیخا و قیل اسمها راعیل. ,
«أَکْرِمِی مَثْواهُ» ای احسنی الیه فی طول مقامه عندنا، و قیل احسنی الیه فی جمیع حالاته من مأکول و مشروب و ملبوس. قال ابن عیسی: الاکرام اعطاء المراد علی وجه الاعظام، «عَسی أَنْ یَنْفَعَنا» فی ضیاعنا و اموالنا. «أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً» نتبنّاه و لم یکن له ولد لانّه کان عنّینا. ,
قال ابن مسعود: احسن النّاس فراسة ثلاثة: العزیز حین قال فی یوسف «عَسی أَنْ یَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً» و ابنة شعیب حین قالت لابیه «اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَیْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِیُّ الْأَمِینُ» و ابو بکر الصدّیق حین استخلف عمر الفاروق. فان قیل کیف اثبت اللَّه الشّری فی یوسف و معلوم انّه حر لم ینعقد علیه بیع؟ ,
فالجواب انّ الشّری هو المماثلة فلما ماثله بمال من عنده یجوز ان یقال اشتراه علی التّوسع کقوله «إِنَّ اللَّهَ اشْتَری» قوله: «وَ کَذلِکَ مَکَّنَّا لِیُوسُفَ» ای کما انقذناه من الجبّ کذلک مهّدنا له فی ارض مصر فجعلناه علی خزائنها و لنعلّمه عطف علی مضمر یعنی لنوحی الیه، «وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِیلِ الْأَحادِیثِ» ای تعبیر الرّؤیا و معانی کتب اللَّه، «وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلی أَمْرِهِ» ای علی امر یوسف یدبّره و یسوسه و یحفظه و لا یکله الی غیره، «وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ.» ما اللَّه بیوسف صانع و ما الیه من امره صائر حین زهدوا فی یوسف و باعوه بثمن بخس و فعلوا به ما فعلوا. و قیل «وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلی أَمْرِهِ» ای علی ما اراد من قضائه لا یغلبه علی امره غالب و لا یبطل ارادته منازع، یفعل ما یشاء و یحکم ما یرید، «وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ» انّ العاقبة تکون للمتّقین. ,
«وَ لَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ» الاشدّ جمع شدّة مثل نعمة و انعم و الشدّة قوّة العقل و البدن، ای و لمّا بلغ منتهی اشتداد جسمه و قوّة عقله میگوید آن گه که برسید بزور جوانی و قوّت خرد و آن بیست سال است بقول ضحاک و سی و سه سال بقول مجاهد و گفتهاند اشدّ را بدایتی است و نهایتی: بدایت حدّ بلوغ است بقولی، و هژده سال بقولی، و بیست و یک سال بقولی، و نهایت آن چهل سال است به قولی، و شصت سال به قولی. «آتَیْناهُ حُکْماً وَ عِلْماً» حکم اینجا نبوّت است و علم فقه دین است و حکم مه است از علم، و گفتهاند یوسف را در چاه نبوّت دادند امّا پس از آن که باشد رسید او را اظهار دعوت فرمودند. و قیل آتیناه حکما علی النّاس و علما بتأویل الاحادیث، «وَ کَذلِکَ نَجْزِی الْمُحْسِنِینَ» یعنی فعلنا به لانّه کان محسنا لا انّه یفعل ذلک بکلّ محسن، کما قال عزّ و جلّ: «وَ لَقَدْ مَنَنَّا عَلی مُوسی وَ هارُونَ» و ختم الآیة، فقال کذلک نجزی المحسنین و لم یؤت کلّ محسن کتابا مستبینا یعنی انّه فعل ذلک بموسی و هارون لانّهما کانا عبدین محسنین. ,
و قیل «وَ کَذلِکَ نَجْزِی الْمُحْسِنِینَ» المراد به محمد (ص)، یقول کما فعلت هذا بیوسف بعد ان لقی ما لقی و قاسی من البلاء ما قاسی فمکّنت له فی الارض و آتیته الحکم و العلم کذلک افعل بک انجّیک من مشرکی قومک و امکّن لک فی الارض و از یدک الحکم و العلم لانّ ذلک جزای اهل الاحسان فی امری و نهیی. ,
«وَ راوَدَتْهُ الَّتِی هُوَ فِی بَیْتِها» المراودة المفاعلة، راد یرود اذا جاء و ذهب و معناه طلب احدهما فعلا و ترکه الآخر ای امتنع الآخر من ذلک الفعل و قیل الرّود مشی المتطلّب او المترقب او المتصیّد مشی قلیل ساکن. و ابتداء این مراودت آن بود که یوسف در خانه زلیخا پیوسته بعبادت و تنسّک مشغول بودی و صحف ابراهیم خواندی به آوازی خوش و هیچ کس نشنیدی که نه در فتنه افتادی! زلیخا کرسی پیش خود بنهاد و یوسف را بخواند و بر آن کرسی نشاند، یوسف صحف میخواند و زلیخا در جمال وی نظاره میکرد و گفت یا یوسف خوش میخوانی لکن چه سود که نمیدانم که چه میخوانی! یوسف گفت من خریده توأم و غلام توام و تو مرا سیّدی و ببهایی گران مرا خریدهای لا بدّ است که آواز من ترا خوش آید و این اوّل سخن بود که میان ایشان رفت، زلیخا گفت اکنون هر روز باید که بیایی و پیش من این صحف خوانی، یوسف گفت فرمان بردار و طاعت دارم. هر روز بیامدی و پیش وی بنشستی و با وی سخن گفتی و زلیخا را در دل عشق یوسف بر کمال بود، امّا تجلد همی نمود و صبر همی کرد و تسلّی وی در آن بود که ساعتی با وی بنشستی و سخن گفتی و زلیخا که گهی در میان سخن برخاستی ببهانهای و گامی چند برداشتی، تا مگر یوسف در رفتار و قد و بالای وی تامّل کند که نیکو قد بود و نیکو رفتار و خوش گفتار، و گیسوان داشت چنانک بر پای خاستی با گوشه مقنعه بر زمین همی کشیدی و حسن و جمال وی چنان بود که نقاشان چین از جمال وی نسخت کردندی و یوسف هر بار که وی برخاستی ادب نفس خود را و حرمت عزیز را سر در پیش افکندی، پس زلیخا در تدبیر آن شد که خلوت خانهای سازد، شوهر خویش را گفت: مرا دستوری ده تا از بهر بت قصری عظیم سازم، نام برده و گران مایه، چنانک درین دیار مثل آن نبود. ,
شوهر او را دستوری داد. و زلیخا را مادری بود نام وی غطریفه و در زمین یمن ملکه بود و پدر زلیخا ملک ثمود بود: جندع بن عمرو و پسران داشت در یمن همه شاهان و شاه زادگان. زلیخا کس فرستاد بمادر و به آن برادران که بت خانهای خواهم کرد مرا به مال مدد دهید، مادر وی صد خروار زر فرستاد و جواهر بسیار و استادان معروف. زلیخا سه قبّه بفرمود به دوازده رکن در هم پیوسته و در هاشان در یکدیگر گشاده، هر یکی بیست گز در بیست گز و چهل گز بالای آن، از رخام بنا نهاده و روی آن بجواهر مرصّع کرده و بر سر هر قبّهای گاوی زرین نهاده، سروهاش از بیجاده، چشمها از یاقوت سرخ، و زیر قبّهها اندر آب روان و در هر قبّهای تختی نهاده مکلّل به مروارید و یاقوت و پیروزه و مجمرهای زرّین نهاده مشک سوختن را و در هر قبّهای دری آویخته لایق آن قبّه و زلیخا خویشتن را بیاراست و تاج بر سر نهاد و در آن قبّه بر تخت نشست و کس به طلب یوسف فرستاد، یوسف بیامد و پای در قبه نخستین نهاد هم چنان بر در بایستاد تا زلیخا گفت: ایدر بیا، نزدیک در آی، یوسف فراتر شد، پیش تخت وی بزانو در آمد، کنیزکان درها ببستند، اینست که ربّ العالمین گفت: «وَ غَلَّقَتِ الْأَبْوابَ وَ قالَتْ هَیْتَ لَکَ» ای هلمّ و اقبل فانا لک و هی اسم للفعل و هی مبنیّة کما یبنی الاصوات لانّه لیس منها فعل متصرّف فمن فتح التّاء فلالتقاء السّاکنین کما فتح این و کیف و من ضمّ جعلها غایة بمنزلة قبل و حیث و قرئ هیت بکسر الهاء و ضمّ التّاء بغیر همز و بهمز و هی من قولک هئت اهیء هیئة کجئت اجیء جیئة و معناه تهیّات لک و تزیّنت معنی آنست که زلیخا گفت یوسف را که من ترا ساختهام و آراسته. و قیل معناه تقدّم لنفسک ای لک فی التقدّم حظّ. ,
یوسف چون دید که در ببستند گفت آه که فتنه آمد! زلیخا از تخت فرو آمد و دست یوسف گرفت گفت یا یوسف ترا سخت دوست دارم و در دوستی تو بیقرارم: ,
22 یعلم اللَّه گر همی دانم نگارا شب ز روز زانکه هستم روز و شب مدهوش و سرگردان عشق
یوسف بگریست، گفت: پدر من مرا دوست داشت، دوستی وی مرا به چاه و قید و بندگی و غربت افکند، از دوستی پدر این دیدم از دوستی تو ندانم چه خواهم دید؟ لکن ای زلیخا درین باب بر من رنج مبر و اندوه خود میفزای که من خدای را جلّ جلاله نیازارم و جز رضاء خدا نجویم و حرمت عزیز هرگز برندارم و حقّ وی فرو نگذارم که وی با من نیکویی کرد و مرا گرامی داشت. این است که اللَّه گفت: «قالَ مَعاذَ اللَّهِ» ای اعتصم باللّه و احترز به ان افعل هذا، و هو نصب علی المصدر ای اعوذ باللّه معاذا، یقال عذت عیاذا و معاذا و معاذة پارسی کلمه این است که باز داشت خواهم بخدای. «إِنَّهُ رَبِّی» یعنی انّ العزیز سیّدی اشترانی و «أَحْسَنَ مَثْوایَ»حیث قال اکرمی مثواه فلا اخونه فی اهله. و قیل معناه انّه ربّی ای انّ اللَّه خالقی و لا اعصیه انّه آوانی و من بلاء الجبّ عافانی. ,
إِنَّهُ لا یُفْلِحُ الظَّالِمُونَ یعنی ان فعلته هذا و خنته بعد ما اکرمنی و احسن مثوای فانا ظالم و لا یفلح الظّالمون، یوسف این سخن میگفت و همی گریست آن گه روی سوی آسمان کرد، گفت: خداوندا چه گناه کردم که بر من خشم گرفتی و مرا درین بلا افکندی؟ و اگر من گنه کارم سزد که حرمت آبا و اجداد من بر نداری و ایشان را بعار و عیب من شرمسار نکنی. و زلیخا به آستین خویش اشک وی میسترد و میگفت: ای یوسف تو از خدای خود مترس که من ده هزار گوسفند بدهم تا تو از بهر وی قربان کنی و ده هزار دینار و صد هزار درهم بدهم تا به یتیمان و بیوه زنان دهی، یوسف گفت: اگر هر چه داری بمن دهی و از بهر من خرج کنی من معصیت نکنم. هر چند یوسف سخن میگفت زلیخا بر وی فتنه تر میشد، همی در جست و بازوی وی بگرفت و او را در قبّه درونی برد و درها ببست، گفت: ای یوسف ترا چه دریغ آید که با من بخندی و حدیثی خوش کنی؟ که من شیفته جست و جوی توام و آشفته در کار توام، یوسف سر در پیش افکند، ساعتی خاموش نشست، زلیخا دست بزد و مقنعه از سر فرو افکند و سر و گردن برهنه کرد و در یوسف زارید که ای سنگین دل چرا بر من نبخشایی و با من یاقوت لبت بسخن نگشایی؟ یک بار با وی بزاری و خواهش سخن گفت تا مگر بر وی ببخشاید، یک بار سطوت و صولت نمود تا مگر منقاد شود، یک بار جمال بر وی عرضه کرد و داعیه لذّت و شهوت نفسی پدید کرد تا مگر فریفته شود. و فی ذلک ما روی عن السدی و محمد بن اسحاق و جماعة قالوا لمّا ارادت امرأة العزیز مراودة یوسف عن نفسه جعلت تذکر له محاسن نفسه و تشوّقه الی نفسها، فقالت له یا یوسف ما احسن شعرک! قال هو اوّل ما ینثر من نفسی. قالت یا یوسف ما احسن عینک! قال هی اوّل ما یسیل الی الارض من جسدی. قالت ما احسن وجهک! قال هو للتّراب یأکله فلم تزل تطمعه مرّة و تخیفه اخری. و تدعوه الی اللّذة و هو شاب مستقبل یجد من شبق الشباب ما یجد الرّجل و هی حسناء جمیلة حتّی لان لها ممّا یری من کلفها به و لما یتخوّف منها حتّی خلوا فی بعض البیوت و همّ بها. ,