- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
قوله تعالی: «وَ جاءَ إِخْوَةُ یُوسُفَ» مفسران و اصحاب اخبار پیشین گفتند که چون ملک مصر بر یوسف راست شد و مملکت را ترتیب داد همان سال آثار برکت وی پیدا گشت، رود نیل وفا کرد و نعمت فراخ گشت، جبرئیل آمد و گفت امسال اوّل آن سال هفت گانه است که خصب و فراخی نعمت بود، یوسف بفرمود تا همه صحرا و بوادی تخم ریختند، آنجا که چشمه آب و رود بود بآب آن را بپروردند و آنجا که آب نبود یوسف دعا کرد تا ربّ العزّه باران فرستاد و آن را بباران بپروردند، آن گه کندوها و انبارها از آن خوشهای غلّه پر کردند و همچنین هفت سال پیاپی جمع همی کردند. پس ابتداء سال قحط آن بود که ملک ریّان در خانه خفته بود در میانه شب آواز داد که یا یوسف الجوع الجوع. فقال یوسف هذا اوان القحط پس هفت سال برآمد که درخت برنیاورد و کشته خوشه نپرورد، اهل مصر سال اوّل طعام از یوسف خریدند بنقد تا در مصر یک درم و یک دینار بدست هیچ کس نماند مگر که همه با خزینه ملک شد. دوم سال هر چه چهارپایان و بار گیران بودند همه دربهای طعام شد. سوم سال هر چه پیرایه و جواهر بود، چهارم سال هر چه بردگان بودند از غلامان و کنیزکان، پنجم سال هر چه ضیاع و عقار و مسکن بود، ششم سال فرزندان خود را ببندگی بفروختند. هفتم سال مردان و زنان همه تنهای خویش ببندگی به یوسف فروختند تا در مصر یک مرد و یک زن آزاد نماند، پس ملک با یوسف مشورت کرد در کار مصریان و یوسف را وکیل خود کرد بهر چه صواب بیند در حقّ ایشان، گفت ای یوسف رای آنست که تو گویی و صواب آنست که تو بینی و هر چه تو کنی در حقّ ایشان پسندیده منست. ,
یوسف گفت: «انی اشهد اللَّه و اشهدک انی اعتقت اهل مصر عن آخرهم و رددت علیهم املاکهم». و روی انّ یوسف کان لا یشبع من الطّعام فی تلک الایّام، فقیل له تجوع و بیدک خزائن الارض، فقال اخاف ان شبعت ان انسی الجائع و امر طبّاخ الملک ان یجعل غذاه نصف النّهار و اراد بذلک ان یذوق الملک طعم الجوع فلا ینسی الجائعین و یحسن الی المحتاجین فمن ثمّ جعل الملوک غذا هم نصف النّهار. ,
پس غربا و قحط رسیدگان از هر جانب قصد مصر کردند و هر که رسیدی یوسف شترواری بار بوی دادی، این خبر بکنعان رسید و اهل کنعان از نایافت طعام و گرسنگی بغایت شدّت رسیده بودند و بی طاقت گشته. فقال یعقوب لبنیه یا بنیّ انّ بمصر رجلا صالحا فیما زعموا یمیر النّاس، قالوا و من این یکون بمصر رجل صالح و هم یعبدون الاوثان، قال تذهبون فتعطون دراهمکم و تأخذون طعامکم فخرجوا و هم عشرة حتّی اتوه: فذلک قوله «وَ جاءَ إِخْوَةُ یُوسُفَ» یعنی من ارض ابیهم و هی الحسمی و القریّات من ناحیة کنعان و هی بدو و ارض ماشیة میگوید آمدند برادران یوسف بمصر تا طعام برند مردمان خویش را، «فَدَخَلُوا عَلَیْهِ فَعَرَفَهُمْ» یوسف، «وَ هُمْ لَهُ مُنْکِرُونَ» نکر و انکر لغتان بمعنی واحد. یوسف ایشان را بشناخت و ایشان یوسف را نشناختند، ابن عباس گفت از آن نشناختند که از آن روز باز که او را در چاه افکندند تا این روز که او را دیدند چهل سال گذشته بود و در دل ایشان هلاک وی مقرر بود. و گفتهاند که یوسف خود را بزیّ ملوک بایشان نمود، تاج بر سر و طوق زر در گردن و جامه حریر بر تن بر تخت ملک نشسته، از آن جهت او را نشناختند. ,
و قیل کان بینه و بینهم حجاب، چون برادران در پیش وی شدند بعبرانی سخن گفتند، یوسف چنان فرا نمود که سخن ایشان نمیداند، ترجمان در میان کرد تا کار بر ایشان مشتبه شود، آن گه گفت: من انتم و ما امرکم و لعلّکم عیون جئتم تنظرون عورة بلادنا شما که باشید و بچه کار آمدید؟ چنان دانم که جاسوسانید تا احوال بلاد ما تعرّف کنید و پوشیدههای ما را بغور برسید و انگه لشکر آرید، ایشان گفتند: و اللَّه ما نحن بجواسیس و انّما نحن اخوة بنواب واحد و هو شیخ کبیر یقال له یعقوب نبی من الانبیاء. قال فکم انتم؟ قالوا کنّا اثنی عشر رجلا فذهب اخ لنا الی البریّة فهلک فیها و کان احبّنا الی ابینا. قال انتم ها هنا؟ قالوا عشرة. قال فاین الآخر؟ قالوا عند ابینا و هو اخو الّذی هلک من امّه و ابونا یتسلّی به. قال فمن یعلم انّ الّذی تقولون حقّ؟ ,
قالوا یا ایّها الملک انّا ببلاد لا یعرفنا احد، فقال یوسف فائتونی باخیکم الّذی من ابیکم ان کنتم صادقین، فانا ارضی بذلک. ,
یوسف بتدریج سخن با ایشان بآنجا رسانید که گفت اگر آنچ میگوئید که ما نه جاسوسانیم که پسران پیغامبریم آن برادر هم پدر بیارید تا صدق گفت شما پدید آید. و گفتهاند یوسف ایشان را هر یکی شترواری بار بفرمود، ایشان گفتند آن برادر هم پدر ما را نیز شترواری بفرمای، یوسف بفرمود، آن گه گفت آن برادر را با خود بیارید تا دانم که راست میگوئید، پس اگر نیارید دروغ شما مرا معلوم گردد و شما را هیچ بار پس از آن ندهم. ,
اینست که ربّ العالمین گفت: «وَ لَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهازِهِمْ» الباء زائدة ای جهّزهم جهازهم یعنی کال لهم طعامهم و اوقر جمالهم و انّما سمّی جهاز المرأة لانه عتاد تزفّ العروس فیه. یقال تجهز فلان اذا استعد للذّهاب و الاجهاز قتل الجریح، «قالَ ائْتُونِی بِأَخٍ لَکُمْ مِنْ أَبِیکُمْ» نکرّ قوله باخ لکم و حقّه التعریف، لانّ التقدیر باخ لکم قد سمعت به و الوصف ینوب عن التّعریف، «أَ لا تَرَوْنَ أَنِّی أُوفِی الْکَیْلَ» ای اتمّه و الکیل ها هنا اسم لنصیب الرّجل من الطعام، «وَ أَنَا خَیْرُ الْمُنْزِلِینَ» ای المضیفین، و ذلک انّه احسن ضیافتهم. ,
«فَإِنْ لَمْ تَأْتُونِی بِهِ فَلا کَیْلَ لَکُمْ عِنْدِی» ای لا تباع المیرة منکم فتکال لکم، «وَ لا تَقْرَبُونِ» جزم لانّ معناه النّهی ای لا تقربوا داری و لا بلادی. ,
قال الزجاج: القراءة بالکسر و هو الوجه و یجوز و لا تقربون بفتح النّون لأنّها نون جماعة کما قال فبم تبشّرون بفتح النّون و یکون و لا تقربون لفظه لفظ الخبر و معناه معنی الامر. ,
«قالُوا سَنُراوِدُ عَنْهُ أَباهُ» ای نجتهد فی طلبه من ابیه، اصله من راد یرود اذا جاء و ذهب، «وَ إِنَّا لَفاعِلُونَ» ما امرتنا به، این لفاعلون آنست که عرب گویند نزلت بفلان فاحسن قرءانا و فعل و فعل یکنون بهذه اللّفظة عن افاعیل الکرم، و یقولون غضب فلان فضرب و شتم و فعل و فعل یکنون عن افاعیل الاذی. قیل اراد یوسف بذلک تنبیه یعقوب علی حال یوسف. و قیل امره اللَّه بذلک. ,
و گفتهاند که یوسف چون برادران را دید و احوال یعقوب شنید گریستن بر وی افتاد برخاست و در سرای زلیخا شد، گفت برادران من آمدهاند و مرا نمیشناسند و من ایشان را میشناسم، زلیخا گفت مرا دستوری ده تا برای ایشان دعوتی سازم و از پس پرده ایشان را ببینم، یوسف او را دستوری داد و زلیخا ایشان را از پس پرده میدید و یوسف خبر پدر از ایشان همی پرسید تا روبیل بخندید و گفت سبحان اللَّه پندارم این عزیز یکی است از ما که از دیرگاه باز غایب بوده اکنون خبر خانه خود همی پرسید، یوسف گفت مرا این عادتست که دوست دارم با غربا حدیث کردن و استعلام اخبار از ایشان کردن. پس آن شب ایشان را بمهمانی باز گرفت، بامداد بار ایشان بفرمود و غلامان خود را گفت، آن بضاعت که ایشان آوردهاند ببهای گندم در میان گندم نهید پنهان ایشان. ,
اینست که ربّ العالمین گفت: «وَ قالَ لِفِتْیانِهِ» قرأ حمزه و الکسائی و حفص: «لفتیانه» بالالف، الفتیة و الفتیان جمع فتی و اراد بالفتیة ها هنا العبید و الممالیک. بضاعت ایشان بود که ببهای گندم داده بودند، قتاده گفت لختی درم بود، و قیل کانت نعالا و ادما، و این از بهر آن بایشان داد که ایشان را دیگر درم نبود که بگندم خریدن آیند. و گفتهاند از بهر آن کرد که از دیانت و امانت ایشان شناخت که ایشان بی بها طعام نخورند، چون آن بضاعت بینند باز گردند و باز آرند و نیز عار آمد او را بهای طعام از پدر و برادران گرفتن. ,
الرّحال جمع رحل و الرّحل هاهنا المتاع و لذلک سمّی الرّحل الّذی یأوی الیه الانسان رحلا لانّه موضع متاعه. چون خواست که ایشان را باز گرداند، یوسف گفت: دعوا بعضکم عندی رهینة حتّی تأتونی باخیکم الّذی من ابیکم، فاقترعوا بینهم فاصابت القرعة شمعون و کان احسنهم رأیا فی یوسف و ابرّهم به فجعلوه عنده. ,
پس ایشان باز گشتند بکنعان، دل شاد پیش یعقوب در آمدند و باز گفتند آن اکرام و احسان که عزیز با ایشان کرد، گفتند ای پدر مردی دیدیم بصورت پادشاهان، بخلق پیغامبران، مهمان داری غریب نواز، خوش سخن، متواضع، مهربان، یتیم پرور، مهر افزای، لطف نمای، خوب دیدار، همایون طلعت، سعد اختر، مبارک سیما، با سیاست پادشاهان، با تواضع درویشان، با خلق پیغامبران، با لطافت فریشتگان. ,
ای پدر و ازین عجب تر که ما را دید گویی غریبی بود گرامیان خود را باز دیده، از بس که شفقت همی نمود و پرسش همی کرد. یعقوب گفت دیگر باره که آنجا روید، سلام و شکر من بعزیز رسانید و گوئید: انّ ابانا یصلی علیک و یدعو لک بما اولیتنا. پس گفت شمعون چرا با شما نیست گفتند عزیز او را باز گرفت از بهر آنک ما را گفتند شما جاسوسانید و ما احوال و قصّه خود بگفتیم، آن گه از ما بنیامین را طلب کردند و شمعون را بنشاندند تا ما بنیامین را ببریم. ,
فذلک قوله: «یا أَبانا مُنِعَ مِنَّا الْکَیْلُ» ای حکم بمنعه بعد هذا ان لم نذهب باخینا بنیامین. و قیل منع منّا اتمام الکیل الّذی اردنا، «فَأَرْسِلْ مَعَنا أَخانا نَکْتَلْ» بیا قراءت حمزه و کسایی است یعنی که بفرست با ما برادر ما تا او بار خویش بستاند، باقی بنون خوانند یعنی نکتال لنا و له و الاکتیال الکیل للنّفس، «وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ» عن ان یناله مکروه. ,
«قالَ هَلْ آمَنُکُمْ عَلَیْهِ» علی بنیامین، «إِلَّا کَما أَمِنْتُکُمْ عَلی أَخِیهِ» یوسف، «مِنْ قَبْلُ» و قد قلتم أَرْسِلْهُ مَعَنا غَداً یَرْتَعْ وَ یَلْعَبْ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ. ثمّ لم تفوا به ثمّ قال «فَاللَّهُ خَیْرٌ حافِظاً» جوابا لقولهم «وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ» ای الحافظ اللَّه و هو خیر الحافظین فانّی استحفظه اللَّه لا ایّاکم. و قرأ حمزة و الکسائی و حفص: خیر حفظا منصوب علی التمییز، و من قرأ حافظا فمنصوب علی الحال ای حفظ اللَّه خیر من حفظکم. قال کعب لمّا قال فَاللَّهُ خَیْرٌ حافِظاً قال اللَّه و عزّتی و جلالی لاردنّ علیک کلیهما بعد ما فوّضت الیّ. ,
قوله: «وَ لَمَّا فَتَحُوا مَتاعَهُمْ» الّذی حملوه من مصر، «وَجَدُوا بِضاعَتَهُمْ» ثمن الطعام، «رُدَّتْ إِلَیْهِمْ» ای وجدوها فی خلال متاعهم، «قالُوا یا أَبانا ما نَبْغِی» این ما درین موضع دو معنی دارد: یکی معنی استفهام ای ما ذا نطلب و ما نرید و هل فوق هذا من مزید، چون بضاعت خویش دیدند در میان متاع گفتند ای پدر ما چه خواهیم و بر این احسان و اکرام که با ما کرد چه مزید جوییم، ما را گرامی کرد و طعام بما فروخت و آن گه بهای طعام بما باز داد، معنی دیگر ما نفی است: ای لا نطلب منک شیئا لثمن الغلّة بل نشتری بما ردّ علینا. و قیل ما نبغی ای ما نکذّب فیما نخبرک به عن صاحب مصر، «هذِهِ بِضاعَتُنا رُدَّتْ إِلَیْنا وَ نَمِیرُ أَهْلَنا» نجلب لهم المیرة و المیرة الطعام یحمل من بلد الی بلد، یقال مار اهله یمیرهم اذا جاء باقواتهم من بلد الی بلد، «وَ نَحْفَظُ أَخانا» فی ذهابنا و مجیئنا، «وَ نَزْدادُ کَیْلَ بَعِیرٍ» ای حمل جمل بسبب اخینا فانّه یعطی کلّ رجل کیل بعیر «ذلِکَ کَیْلٌ یَسِیرٌ» ای ذلک رخیص عندهم علی غلائه عندنا «قالَ لَنْ أُرْسِلَهُ مَعَکُمْ حَتَّی تُؤْتُونِ مَوْثِقاً مِنَ اللَّهِ» ای عقدا مؤکّدا بذکر اللَّه. ,
یعقوب گفت نفرستم بنیامین را با شما تا آن گه که پیمان دهید و عقدی استوار بندید، خدای را بر خویشتن گواه گیرید و بحقّ محمد خاتم پیغامبران و سیّد مرسلان سوگند یاد کنید که با این برادر غدر نکنید و او را با من آرید، «إِلَّا أَنْ یُحاطَ بِکُمْ»ای الّا ان تهلکوا جمیعا، یقال احیط بفلان اذا هلک من ذلک، قوله وَ أُحِیطَ بِثَمَرِهِ ای اهلک و افسد، «فَلَمَّا آتَوْهُ مَوْثِقَهُمْ» اعطوه عهدهم و حلفوا له بمنزلة محمد، «قالَ» یعقوب، «اللَّهُ عَلی ما نَقُولُ وَکِیلٌ» شاهد کفیل حفیظ. ,
چون این عهد و پیمان برفت یعقوب، بنیامین را حاضر کرد، پیراهنی پشمین از آن خود بوی داد، عمامهای کتان از آن اسماعیل و میزری از آن ابراهیم علیهم السّلام، گفت آن روز که پیش عزیز شوی این پیراهن بپوش و عمامه بر سر نه و میزر بر دوش افکن و من این از بهر کفن نهاده بودم که یادگار گرامیان است مرا، بنیامین عصائی بدست گرفت و با برادران روی سوی مصر نهاد، پدر بتشییع ایشان بیرون شد تا بزیر آن درخت که با یوسف تا آنجا رفته بود، یعقوب چون بدان جای رسید دست بگردن بنیامین در آورد و زار بگریست، گفت ای پسر با یوسف تا اینجا بیامدم وز آن پس او را باز ندیدم. آن گه پسران را وداع کرد و ایشان را این وصیّت کرد که ربّ العزّه گفت: «وَ قالَ یا بَنِیَّ لا تَدْخُلُوا مِنْ بابٍ واحِدٍ وَ ادْخُلُوا مِنْ أَبْوابٍ مُتَفَرِّقَةٍ» ای پسران همه بهم از یک دروازه در مروید بلکه هر دو تن از یک در در شوید تا از چشم بد شما را گزندی نرسد. و کانوا اصحاب جمال و هیئة و صور حسان و قامات ممتدّة. ,
قال النبی (ص) العین حقّ ای کائن موجود. ,
و قال (ص): العین تدخل الرجل القبر و الجمل القدر، و کان النبی (ص) یعوذ الحسن و الحسین فیقول اعیذ کما بکلمات اللَّه التّامّة من کلّ عین لامة و نزل فی العین: «وَ إِنْ یَکادُ الَّذِینَ کَفَرُوا» الآیة... ,
و قیل خاف علیهم حسد النّاس و ان یبلغ الملک قوّتهم و شدّة بطشهم فیهلکهم خوفا علی مملکته. قال ابراهیم النخعی انّما قال ذلک رجاء ان یلقوا یوسف و قیل خاف علیهم العین ثمّ رجع الی علم اللَّه، فقال: «وَ ما أُغْنِی عَنْکُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَیْءٍ» احذره علیکم یرید انّ المقدور کائن و انّ الحذر لا ینفع من القدر، «إِنِ الْحُکْمُ إِلَّا لِلَّهِ» یفعل ما یشاء و یحکم ما یرید، «عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَ عَلَیْهِ فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُتَوَکِّلُونَ». ,
«وَ لَمَّا دَخَلُوا مِنْ حَیْثُ أَمَرَهُمْ أَبُوهُمْ» کانت لمصر اربعة ابواب فدخلوها متفرّقین، «ما کانَ یُغْنِی عَنْهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَیْءٍ» ربّ العالمین یعقوب را تصدیق کرد بآنچ گفت و ما اغنی عنکم من اللَّه من شیء لانّه قد لحقه ما حذروه لانّهم خرجوا من عنده احد عشر و عادوا تسعة. میگوید تفرّق ایشان بر آن دروازهای مصر سود نداشت و بکار نیامد قضایی را که اللَّه تعالی بر سر ایشان رانده بود و حکم کرده که یعقوب آنچ از آن میترسید بدید، «إِلَّا حاجَةً فِی نَفْسِ یَعْقُوبَ قَضاها» یعنی الاخالجة فی قلب یعقوب القاها علی لسانه فادّیها، «وَ إِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ» فی قوله «وَ ما أُغْنِی عَنْکُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَیْءٍ» معنی آنست که یعقوب آنچ گفت نه از گزاف میگفت که آن از یقین و معرفت میگفت که ما او را آموخته بودیم، دانست که حذر از قدر نرهاند، «وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ» انّ یعقوب بهذه الصّفة و لا یعلمون ما یعلم یعقوب. ,