1 قومیکه چو آفتاب دارند قدوم در صدق چو آهنند و در لطف چو موم
2 چون پنجهٔ شیرانهٔ خود بگشایند نی پرده رها کنند و نی نقش و رسوم
1 امروز مرا چه شد چه دانم امروز من از سبک دلانم
2 در دیده عقل بس مکینم در دیده عشق بیمکانم
1 باز آمد کای علی زودم بکش تا نبینم آن دم و وقت ترش
2 من حلالت میکنم خونم بریز تا نبیند چشم من آن رستخیز
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند
1 بوقلمون چند از انکار تو در کف ما چند خلد خار تو
2 یار تو از سر فلک واقف است پس چه بود پیش وی اسرار تو
1 دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
2 در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد