- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دگر بخت از در یاری برآمد بشهرستان عیشم رهبر آمد
2 ره و رسم جفاجویان دگر شد کسی کو بود رهزن راهبر شد
3 بگلزاریم طالع رهنما گشت که با خارش بود صد رنگ گلگشت
4 چه بستانی است دست عیش گلچین که شهری را زیک گل کرده رنگین
5 غلط گفتم چه بستان و چه گلزار بهارستان نگارستان ارم زار
6 کسی کشمیر را بستان نگوید بغیر از روضه رضوان نگوید
7 جهان دلگشائی کشور فیض که هر روزن درو باشد در فیض
8 هوایش کرده از جنت حکایت زبادش شمع را نبود شکایت
9 زامداد هوا در عین گرما نجنبیده است بال بادزن ها
10 هوایش آنچنان در شب جهانتاب که باشد چون چراغ روز مهتاب
11 عماراتش همه از چوب از آنست که خاکش همچو آب رو گرانست
12 در این کشور عزیزت آنچنان خاک که می آرند از هندوستان خاک
13 اگر طوفان باد آید باینجا بتعظیمش نخیزد گرد بر پا
14 زجوش سبزه در این عالم پاک نیارد ریخت کاتب بر رقم خاک
15 اگر باشد کف خاکی بجاده بود چون دست ممسک ناگشاده
16 همیشه در هوایش ابر سیار بسان عاشق اندر کوی دلدار
17 اثر نه از زمین نه ز آسمانست در ابر و سبزه این هر دو نهانست
18 زهر جانب که نخلی قد کشیده برو عاشق صفت تا کی تنیده
19 برندان تاکش این تعلیم داده است که پای هر درختی جای باده است
20 بود زینگونه در آفاق کم شهر که هم باغست و هم دریا و هم شهر
21 زخانه تا بکشتی پا نهادی میان سبزه و گل اوفتادی
22 دو دریا دارد این شهر دل افروز دو عالم زین دو باشد عشرت اندوز
23 یکی جاری میان شهر چون نیل بروی خوبی کشمیر ازو نیل
24 ز آبش تازه می گردد روانها از آن جاریست نامش بر زبانها
25 دگر یک دل که دل شد بیقرارش ز خوبی شهر دارد در کنارش
26 عنان سیر را سرعت نداده چو طبع من روان و ایستاده
27 کشیده از کنار شهر تا کوه خوشا شهر خوشا دل و خوشا کوه
28 بسیر دل بیا گلشن چه باشد بکشتی گل ببر دامن چه باشد
29 بنوعی گل بگل تا کوه پیوست که بر دریا پل از گل میتوان بست
30 نظر تا کرده ام بر صفحه دل کبابم کرده رشک چشم احوال
31 رسیده موج آتش گر بزانو گذشت گل زسر چون سبزه مو
32 گلشن در چار موسم جاودانی چو بحر شعر و گلهای معانی
33 اگر بر فرق ریزد آب ازین دل بروید سبزه مو از سر گل
34 بزیر سبزه آبش نیست پیدا تو گوئی سبزه میدانیست دریا
35 ندادی سبزه اش گر راه کشتی زآبش هیچکس آگه نگشتی
36 میان سبزه کشتی ره گشاده کسی دیده است این دریا و جاده
37 خیابانها در آب از راه کشتی نمایان همچو انهار بهشتی
38 اگر خود فرودین ور تیر ماهست میان سبزه و گل شاهراهست
39 عجب راهی که چون دیدش مسافر نمی خواهد که راهش گردد آخر
40 نسیم روی دل زان چشم بد دور معطر گشته مغز از وی چو کافور
41 بجائی گلفشانی را رسانده است که بر تخت سلیمان گل فشانده است
42 گل آبی بکشورهای دیگر همین نیلوفرست آن نیز کمتر
43 درین دریا گل افزون از حبابست زرنگ هر گلی نقشی بر آبست
44 بود نیلوفر اینجا شرمساری چو در بزم عروسی سوگواری
45 چه ملکست این خدایا خرمش دار که شاخ موج آبش گل دهد بار
46 جز این دریا نبینی جای دیگر گلستان ارم در بحر اخضر
47 گلش در پاکدامانی چو مهتاب زبرگ انداخته سجاده بر آب
48 بروی برگ شبنم ها نشسته چو بر سجاده تسبیح گسسته
49 گل سرخ کول را چون ستانم چگونه بر سر این آتش آیم
50 چگونه کی ز من دارند باور که می آید برون از آب اخگر
51 زوجد سبزه در این سبز بیشه کول را خنده میآید همیشه
52 دهان غنچه اش گاه تبسم برد خواهی نخواهی دل ز مردم
53 لب معشوق مست پان خورده باین شوخی دل از مردم نبرده
54 نگه رنگین شود از دیدن آن حنا بر دست بندد چیدن آن
55 بود آمیزش دریا و این گل بسان آب داخل کرده در مل
56 در آب و رنگ چون جام شرابست چه حاجت اینکه گویم آفتابست
57 اگرچه محتسب خم ها شکسته بود در پیش جامش دست بسته
58 زمنع باده جانم رو بره داشت می جام کول را او نگه داشت
59 درین قحط شراب و منع باده بمستان کاسه داده رو گشاده
60 گل زردش که دریا را نقابست بساطش پهن تر از آفتابست
61 بدریا سر بسر پیرایه گستر گرفته آب را آئینه در زر
62 گلستان ارم با آن نکوئی ز ایزد خواسته این زرد روئی
63 بزور نامیه از قعر دریا دمیده سبزه اش یک نیزه بالا
64 وزین گل کافتاب گلستانست سراسر نیزه ها زرین سنانست
65 در آن گلشن که گل از آب روید کس از شادابی گلها چه گوید
66 زباغستان این دریا چگویم هزاران خلد و من تنها چگویم
67 بود این بحر اخضر پرجزیره ز هر یک چشم اداراکست خیره
68 عیان از هر جزیره تازه باغی ریاض خلد را چشم و چراغی
69 سراسر برگها مطبوع و دلخواه همه خضر طراوات را قدمگاه
70 نخست از باغ بحر آرا کنم سر که گیرد بحر شعرم آب دیگر
71 عجب باغی نهال گل حصارش طراوت باغبان ابر آبیارش
72 درخت گل چو گیرد جای دیوار سر دیوار را از گل بود خار
73 درختانش تنومند و برومند باشجار بهشتی خویش و پیوند
74 چنان بالیده گل در این گلستان که شد در گل نهان ساق درختان
75 شکوفه چونکه گردد گلشن آرا شود این باغ ابر روی دریا
76 زبحر آرا روان شد با دل شاد بسیر گلستان عیش آباد
77 چنارش آنچنان بالا کشیدست که بالا دست خود دستی ندیدست
78 بنوعی از بزرگی مایه دارد که شهری را بزیر سایه دارد
79 بهر جا دست شاخش پنجه یازید مسلم شد ز دست انداز خورشید
80 به پیش تیغ خور زانسان حجابست که هر برگیش ابر آفتابست
81 طراوت آنچنانش آب داده که عکسش کرده آب دل زیاده
82 چنان سرخوش زجام عیش افتاد که کف بر هم زند بی جنبش باد
83 چو دریا منتهی گردد بکهسار فرح را ابتدا آید پدیدار
84 بدامن کوه بین باغ فرحبخش که از نزهت بجنت می دهد بخش
85 خیابانش که نظاره نوازست خوش آینده تر از عمر دراز است
86 اگر طول امل کوته نبودی نشانی ز امتدادش می نمودی
87 ره توصیف آن را هر که سر کرد سخن دیگر نیارد مختصر کرد
88 سخن تا دفتر وصفش گشودست خیابانی زهر سطری نمودست
89 چنار و بید مجنون و سفیده ز رغم هم بگردون سر کشیده
90 چنارش آنچنان با خویش بالید که یک برگ خزان اوست خورشید
91 زساقش دسته بر آئینه چرخ زبرگش دست رد بر سینه چرخ
92 ببالا نامیه برده چنانش که تیغ کوه بسته بر میانش
93 بنوعی از بلندی کامیابست که هر شاخیش معراج سحابست
94 اگر از شاه نهرش حرف گویم دهن باید بصد دریا بشویم
95 چه نهری زیب دریا زیور باغ غلط گفتم روان پیکر باغ
96 زآبش آن صدا در باغ پیچید که بر الحان بلبل غنچه خندید
97 بگردی سربسر گر گلشن دهر نیابی اینچنین باغ و چنین نهر
98 کنارش از دو سو بینی سراسر همه نهری شده چون خط مسطر
99 خیابان را بپایان چون رساند در آخر آب از رفتار ماند
100 صدای دلپذیر آبشارش نوا آموز کبک کوهسارش
101 عمارت را همین بس وصف شأنش که غلطد اینچنین نهر از میانش
102 چو سایه افکند پیرامن کوه بزیر کوه ماند دامن کوه
103 سرآمد آنچنان در دلگشائی که آبش نالد از درد جدائی
104 خروشان نهر چون در حوض ریزد نهنگی دان که با دریا ستیزد
105 چنان آئینه حوضست روشن که پنهان نیست بروی راز گلشن
106 نظر هر کس که بر آبش گمارد زر همیان ماهی را شمارد
107 نثاری ابر حوضش را فرستاد علو همت فواره پس داد
108 کشیده قامت فواره موزون عصای پیری خود یافت گردون
109 زنهرش گر بساحل کشتی آری در آب سبزه خواهد گشت جاری
110 رقوم سبزه بر اطراف جدول نمایان چون حواشی بر مطول
111 زسجده بید مجنون جبهه فرساست بشکر آنکه در این جنتش جاست
112 چنین باید طریق حق گذاری کند با سربلندی خاکساری
113 بدور هر نهال ابری پرستار همه روزه هوادار و وفادار
114 گهی گرد سرش گردیده گریان گهی در پاش افتاده چو مستان
115 بروی سبزه هر برگی که افتاد بزلف بید مجنون رویدش باز
116 نقاب از روی گلها یک قلم دور بزیر سبزه روی خاک مستور
117 تیمم نیست ممکن در حریمش ولی بتوان وضو کرد از نسیمش
118 درین کشور فراوانست گلشن کدامین باغ را بلبل شوم من
119 زهر باغ ار جدا دستانسرایم وزین گلشن سوی آن گلشن آیم
120 درین ره بلبل طبع نواساز هم از پرواز ماند هم ز آواز
121 ولی باغ نشاط آن رهزن هوش بجوش آرد هزاران مرغ خاموش
122 ربوده از طراوت آنقدر بخش که در خوبی بود بعد از فرحبخش
123 گرفته جای در آغوش کهسار عماراتش همه همدوش کهسار
124 بدریا روی دارد پشت در کوه چه کوهی تیغ آن خونریز اندوه
125 گل اندامی چنین نبود بعالم که باشد پشت و رویش بهتر از هم
126 زمین باغ از ته تا ببالا بود نه مرتبه افلاک آسا
127 بخوبی هر کدام از دیگری پیش همه جا داده خود را بر سر خویش
128 زبس فواره اش بارد بکهسار گرفت از سبزه تیغ کوه زنگار
129 گرفته جدولش چون مطرب مست ز نه فواره موسیقار در دست
130 نه جدول بلکه سیل کوهساری درو چون فیض حق پیوسته جاری
131 باستحقاق معشوق بهارست کدامین باغ را نه آبشارست
132 بپای هر نهالش چشمه ای هست که می گردد از آن سیراب پیوست
133 نباشد سازگارش آب دیگر گر آب خضر در پایش دهی سر
134 ز بس نازک بود طبع نهالش دو آب ار خورد بر هم خورد حالش
135 درختان سر افراز رسیده زاطراف خیابان صف کشیده
136 بسان سرکشان در پهلوی هم بروز بار شاهنشاه عالم
137 شهنشاه جهان خورشید دوران پناه هفت کشور ظل یزدان
138 سپهرش در ازل شاه جهان خواند قضا هم ثانی صاحبقران خواند
139 سران را سربلندی ز آستانش بزرگی خانه زاد خاندانش
140 کسی را کاسمان افکند از پای گرفتش دست و دادش بر فلک جای
141 بهر کشور که محروم از مرادیست بدرگاهش چو آید کیقبادیست
142 کسی کز کام دل دست طلب شست بهند آمد زخاک درگهش جست
143 چو کو شد در کمال ناتمامان سر ببریده را آرد بسامان
144 گرفت از عهدش آن زینت زمانه که خاتم هاست در انگشت شانه
145 به پیش جبهه اش صبح است دلگیر زباغ خلق او یک قطعه کشمیر
146 کسیکه طلعتش در خواب بیند چو برخیزد گل از بستر بچیند
147 مصور فروشان پادشاهی مجسم معنی عالم پناهی
148 بقا بر قامت عمرش قبائی است که هر روزش به از اول صفائی است
149 ز کوی دولتش گردیست اکسیر ز بحر فطرتش موجیست تدبیر
150 کفش از پنج انگشت است پنجاب وز آن پنجاب عالم گشته سیراب
151 دلش بحری که گوهر بر سر آرد کفش ابری که بی موسم ببارد
152 دلش از صیقل الهام روشن درو احوال هر کس پرتوافکن
153 همه اسرار غیبش حاضر هوش نکرده جز گناه کس فراموش
154 شدش زان دست بالادست شاهان که ننهد دست رد بر پر گناهان
155 زبس بر ترک بخشش نیست قادر گنه بخشد چو گردد گنج آخر
156 بنوعی شأن اقبالش بلند است که رد سازد گرش پروین سپندست
157 بدورانش رگ و نشتر بهم یار چو انگشت طبیب و نبض بیمار
158 اگر از مهر بیند سوی آتش شرر شبنم شود بر روی آتش
159 در اقلیمی که عدلش پاسبان است ز ضبطش خانه بیدر چون کمانست
160 ببین ز اقبال شاه عدل پرور بکنج هر دهی صد شهر بیدر
161 زبیم قهر شاه معدلت کیش نیارد برد کس حق کس از پیش
162 بریگ تشنه آب ار بسپرد کس صدف وارش به از اول دهد پس
163 زند گر بانگ قهرش بر ستمکار ز صحرا سیل بگریزد بکهسار
164 چنان کوتاه شد دست ستم کیش که نتواند زد آسان بر سر خویش
165 بدستش آلت شر تا نیابند بدندان شیر ناخنهای خود کند
166 چو آید بر سر عاجز نوازی کند با شعله خاری تیغ بازی
167 ضعیفان را قوی شد آنچنان دست که خاشاکی ره سیلاب را بست
168 ببال قوت او کبک کهسار زخون باز آرد رنگ منقار
169 تراست از خنده کبک آنچنان باز که از بال پرش رم کرده پرواز
170 ز بس داغست از بیداد نخجیر پلنگی می نماید در نظر شیر
171 شراب از مجلسش تا گشت مهجور زبس دلباخت شد بیدانه انگور
172 شد آگه تا ز منع باده گردون پرید از رو شفق را رنگ میگون
173 ز ایمانش قوی بازوی اسلام ز آب تیغش آبروی اسلام
174 بهند از سنگ بتهای شکسته عجب سدی براه کفر بسته
175 برای کسب آداب شریعت بهند آیند ارباب طریقت
176 چو شمشیر غزا سازد حمایل شود خورشید وش سر تا بپا دل
177 بمیزان دلیری از همه بیش بوقت کار چون شمشیر در پیش
178 بجائی جرأتش پا می فشارد که شیر از لرزه ناخن ها بکارد
179 ز تیغش سر بخاک راه همدوش ززخم ناوکش دشمن زره پوش
180 سر گردن کشان و پای تیغش ظفر یک گوهر از دریای تیغش
181 برید از وصف تیغش رشته حرف ز گفتگو چه بربندم دگر طرف
182 در آرم در دعایش بعد از این دم سخن را عاقبت محمود سازم
183 بخوبی تا شوم کشمیر مذکور بعالم نام نیکش باد مشهور
184 کند دریوزه کوه پیر پیخال زچتر دولتش رفعت همه سال