-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 آن یکی درویش ز اطراف دیار جانب تبریز آمد وامدار
2 نه هزارش وام بد از زر مگر بود در تبریز بدرالدین عمر
3 محتسب بد او به دل بحر آمده هر سر مویش یکی حاتمکده
4 حاتم ار بودی گدای او شدی سر نهادی خاک پای او شدی
5 گر بدادی تشنه را بحری زلال در کرم شرمنده بودی زان نوال
6 ور بکردی ذرهای را مشرقی بودی آن در همتش نالایقی
7 بر امید او بیامد آن غریب کو غریبان را بدی خویش و نسیب
8 با درش بود آن غریب آموخته وام بیحد از عطایش توخته
9 هم به پشت آن کریم او وام کرد که ببخششهاش واثق بود مرد
10 لا ابالی گشته زو و وامجو بر امید قلزم اکرامخو
11 وامداران روترش او شادکام همچو گل خندان از آن روض الکرام
12 گرم شد پشتش ز خورشید عرب چه غمستش از سبال بولهب
13 چونک دارد عهد و پیوند سحاب کی دریغ آید ز سقایانش آب
14 ساحران واقف از دست خدا کی نهند این دست و پا را دست و پا
15 روبهی که هست زان شیرانش پشت بشکند کلهٔ پلنگان را به مشت