-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 آن یکی زاهد شنود از مصطفی که یقین آید به جان رزق از خدا
2 گر بخواهی ور نخواهی رزق تو پیش تو آید دوان از عشق تو
3 از برای امتحان آن مرد رفت در بیابان نزد کوهی خفت تفت
4 که ببینم رزق میآید به من تا قوی گردد مرا در رزق ظن
5 کاروانی راه گم کرد و کشید سوی کوه آن ممتحن را خفته دید
6 گفت این مرد این طرف چونست عور در بیابان از ره و از شهر دور
7 ای عجب مردهست یا زنده که او مینترسد هیچ از گرگ و عدو
8 آمدند و دست بر وی میزدند قاصدا چیزی نگفت آن ارجمند
9 هم نجنبید و نجنبانید سر وا نکرد از امتحان هم او بصر
10 پس بگفتند این ضعیف بیمراد از مجاعت سکته اندر اوفتاد
11 نان بیاوردند و در دیگی طعام تا بریزندش به حلقوم و به کام
12 پس بقاصد مرد دندان سخت کرد تا ببیند صدق آن میعاد مرد
13 رحمشان آمد که این بس بینواست وز مجاعت هالک مرگ و فناست
14 کارد آوردند قوم اشتافتند بسته دندانهاش را بشکافتند
15 ریختند اندر دهانش شوربا میفشردند اندرو نانپارهها
16 گفت ای دل گرچه خود تن میزنی راز میدانی و نازی میکنی
17 گفت دل دانم و قاصد میکنم رازق الله است بر جان و تنم
18 امتحان زین بیشتر خود چون بود رزق سوی صابران خوش میرود