1 ای آنکه دلت باید در وی منگر زاهد شو و چشم را بخوابان بگذار
2 اما چکند چشم که بیرون و درون بیچارهٔ عشق اوست بیچاره نظر
1 باز رو سوی علی و خونیش وان کرم با خونی و افزونیش
2 گفت دشمن را همیبینم به چشم روز و شب بر وی ندارم هیچ خشم
1 این سخن پایان ندارد خیز زید بر براق ناطقه بر بند قید
2 ناطقه چون فاضح آمد عیب را میدراند پردههای غیب را
1 دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
2 در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
1 بوقلمون چند از انکار تو در کف ما چند خلد خار تو
2 یار تو از سر فلک واقف است پس چه بود پیش وی اسرار تو
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند