1 دیده گر لایق آن نیست که منزل کنمش چارهای نیست به جز جای که در دل کنمش
2 ساربانا، شتر دوست کدامست؟ بدار تا زمین بوس رخ و سجدهٔ محمل کنمش
3 آفتاب ار چه به رخسار جهانگیری کرد نتوانم که بدان چهره مقابل کنمش
4 میزنم بر سر خود دست به خون آلوده چون مدد نیست که در گردن قاتل کنمش
5 دلبرا، مهر تو چون در دل من مهر گرفت چون توانم که بر اندازم و باطل کنمش؟
6 مشکلاتی که ز زلف تو مرا پیش آمد تو مپندار که تا حل نکنی حل کنمش
7 دست خود میگزم از حیف و ببوسم بسیار گر شبی در بر و دوش تو حمایل کنمش
8 دل، که دیوانهٔ زنجیر سر زلف تو شد ای پریچهره، نگویی: به چه عاقل کنمش؟
9 اوحدی گر ز تو رنجی بکشد باکی نیست تا ریاضت نکشد چون به تو واصل کنمش؟