1 جسم غافل را به اندوه رم فرصت چهکار کاروان هر سو رود بر خویش میبالد غبار
2 عیش اینگلشن دلیل طبع خرسند است و بس ورنه ازکس بیدماغی برنمیداردبهار
3 طاقت خودداری از امواج دریا بردهاند داد ما را عشق در بیاختیاری اختیار
4 همنوایی کو که از ما واکشد درد دلی آب هم در ناله میآید به ذوق کوهسار
5 دیده نتوان یافتن روشن سواد جلوهاش تا غبارت برنمیخیزد ز راه انتظار
6 دل به ذوق وصل نقشی میزند بر روی آب ای هوس آیینه بشکن سخت بیرنگ است یار
7 بینگاه واپسینی نیست از خود رفتنم چون رم آهوست گرد وحشتم دنبالهدار
8 عشرت گلزار بیرنگی مهیا کردهام در خزانم رنگهای رفته میآید بهکار
9 نخل آهم، آبیار منگداز دل بس است بحر رحمتگو مجوش و ابر احسانگو مبار
10 تا نباشم خجلتآلود زمینگیری چو سنگ محمل پرواز من بستند بر دوش شرار
11 سر متاب از چاک جیب و دامن دیوانگی شانهای درکار دارد ریشخند روزگار
12 برق راحتهاست بیدل اعتبارات جهان نعل درآتش ز جوش رنگ میگردد بهار
دیدگاهها **