1 شب چون حلی ستاره درهم پیوست ما هم چو ستارگان حلیها بربست
2 با بانگ حلی چو دربرم آمد مست از طالع من حلیش حالی بگسست
1 گر مدعی نهای غم جانان به جان طلب جان چون به شهر عشق رسد نورهان طلب
2 خون خرد بریز و دیت بر عدم نویس برگ هوا بساز و نثار از روان طلب
1 دردی است درد عشق که درمان پذیر نیست از جان گزیر هست و ز جانان گزیر نیست
2 شب نیست تا ز جنبش زنجیر مهر او حلقهٔ دلم به حلقهٔ زلفش اسیر نیست
1 هر تار ز مژگانش تیری دگر اندازد در جان شکند پیکان چون در جگر اندازد
2 کافر که رخش بیند با معجزهٔ لعلش تسبیح در آویزد، زنار دراندازد