1 شب هجوم جلوه او در خیالم جا گرفت آنقدر بالید دل کایینه در صحرا گرفت
2 ازدل روشن ملایم طینتی را چاره نیست پنبه خود رایی تواند از سر میناگرفت
3 سعی گردون از زمین مشکل که بردارد مرا قطره را ازدست خاک تشنه نتوان واگرفت
4 در گلستانی که بلبل بود هر برگ گلش پیکرم را خامشی چون غنچه سرتا پا گرفت
5 سخت نایاب است مطلب ورنه کوشش کم نبود احتیاج از ناامیدی رنگ استغنا گرفت
6 تاکی از اندیشهٔ تمکینگرانجان زیستن قراهٔ ما را چوگوهر ل در این دپاکرفت
7 گر بلند افتد چوگردون نشئهٔ وارستگی میتوان دامان همت از سر دنیا گرفت
8 در ریاض دهر، ما را سبز کرد آزادگی بیبریها اینقدر، چون سرو، دست ماگرفت
9 زبن همه اسباب نومیدی چه برگیردکسی آنچه میباید گرفتن دست ناگیرا گرفت
10 عقدهای ازکار ما نگشود سعی نارسا ناخن تدبیر ما آخر دل ما را گرفت
11 چشم بند و زور بر دلکنکه در آفاق نیست آنقدر اوجیکه یک مژگان توان بالاگرفت
12 تا شود بیدل به نامت سکهٔ آسودگی خاکساری در نگین باید چو نقش پا گرفت