1 شب حسرت دیدار توام دام کمین شد هر ذره ز اجزای من آیینهنگین شد
2 خاکستر از اخگر چقدر شور برآورد دل سفرخت به رنگیکهکبابم نمکین شد
3 عبرتکدهٔ دهر ز بس خصم تسلی است چون چشم شررخانهٔ من خانهٔ زین شد
4 برق رم فرصت سر و برگ طلبم سوخت صد ناله تمنا نفس بازپسین شد
5 زنداز نیرنگ خیالم چه توانکرد رحم است بر آن شخصکه او آینهبین شد
6 انکار نمود آنچه ز صافی به در افتاد جوهربهرخآینه روشنگرچین شد
7 موهوس و این لنگر ادبار چه سوداست چون سایه نباید کلف روی زمین شد
8 ازبس بسه ره حسسرت صیاد نشستم وحشت به تغافل زد وپروازکمین شد
9 گر هیچ نباشد به تپش خون شدنی هست ای آینه دل شو که نخواهی به ازین شد
10 بیدل عدم و هستی ما هیچ ندارد جزگرد خیالیکه نه آن بود و نه این شد