شب فراق که داند که تا سحر از سعدی شیرازی غزل 60

سعدی شیرازی

آثار سعدی شیرازی

سعدی شیرازی

شب فراق که داند که تا سحر چند است

1 شب فراق که داند که تا سحر چند است مگر کسی که به زندان عشق دربند است

2 گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم کدام سرو به بالای دوست مانند است

3 پیام من که رساند به یار مهرگسل که برشکستی و ما را هنوز پیوند است

4 قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست به خاک پای تو وان هم عظیم سوگند است

5 که با شکستن پیمان و برگرفتن دل هنوز دیده به دیدارت آرزومند است

6 بیا که بر سر کویت بساط چهرهٔ ماست به جای خاک که در زیر پایت افکنده‌ست

7 خیال روی تو بیخ امید بنشانده‌ست بلای عشق تو بنیاد صبر برکنده‌ست

8 عجب در آن که تو مجموع و گر قیاس کنی به زیر هر خم مویت دلی پراکند است

9 اگر برهنه نباشی که شخص بنمایی گمان برند که پیراهنت گل آکند است

10 ز دست رفته نه تنها منم در این سودا چه دستها که ز دست تو بر خداوند است

11 فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست بیا و بر دل من بین که کوه الوند است

12 ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق گمان برند که سعدی ز دوست خرسند است

عکس نوشته
کامنت
comment