- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شب فراق که داند که تا سحر چند است مگر کسی که به زندان عشق دربند است
2 گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم کدام سرو به بالای دوست مانند است
3 پیام من که رساند به یار مهرگسل که برشکستی و ما را هنوز پیوند است
4 قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست به خاک پای تو وان هم عظیم سوگند است
5 که با شکستن پیمان و برگرفتن دل هنوز دیده به دیدارت آرزومند است
6 بیا که بر سر کویت بساط چهرهٔ ماست به جای خاک که در زیر پایت افکندهست
7 خیال روی تو بیخ امید بنشاندهست بلای عشق تو بنیاد صبر برکندهست
8 عجب در آن که تو مجموع و گر قیاس کنی به زیر هر خم مویت دلی پراکند است
9 اگر برهنه نباشی که شخص بنمایی گمان برند که پیراهنت گل آکند است
10 ز دست رفته نه تنها منم در این سودا چه دستها که ز دست تو بر خداوند است
11 فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست بیا و بر دل من بین که کوه الوند است
12 ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق گمان برند که سعدی ز دوست خرسند است