- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شبی قیرگون ماه پنهان شده به خواب اندرون مرغ و دام و دده
2 چنان دید سالار پیران به خواب که شمعی برافروختی ز آفتاب
3 سیاوش بر شمع تیغی به دست به آواز گفتی نشاید نشست
4 کزین خواب نوشین سر آزاد کن ز فرجام گیتی یکی یاد کن
5 که روز نوآیین و جشنی نوست شب سور آزاده کیخسروست
6 سپهبد بلرزید در خواب خوش بجنبید گلهشر خورشید فش
7 بدو گفت پیران که برخیز و رو خرامنده پیش فرنگیس شو
8 سیاووش را دیدم اکنون به خواب درخشانتر از بر سپهر آفتاب
9 که گفتی مرا چند خسپی مپای به جشن جهانجوی کیخسرو آی
10 همی رفت گلشهر تا پیش ماه جدا گشته بود از بر ماه شاه
11 بدید و به شادی سبک بازگشت همانگاه گیتی پرآواز گشت
12 بیامد به شادی به پیران بگفت که اینت به آیین خور و ماه جفت
13 یکی اندر آی و شگفتی ببین بزرگی و رای جهان آفرین
14 تو گویی نشاید مگر تاج را و گر جوشن و ترگ و تاراج را
15 سپهبد بیامد بر شهریار بسی آفرین کرد و بردش نثار
16 بران برز و بالا و آن شاخ و یال تو گویی برو برگذشتست سال
17 ز بهر سیاوش دو دیده پر آب همی کرد نفرین بر افراسیاب
18 چنین گفت با نامدار انجمن که گر بگسلد زین سخن جان من
19 نمانم که یازد بدین شاه چنگ مرا گر سپارد به چنگ نهنگ
20 بدانگه که بنمود خورشید چهر به خواب اندر آمد سر تیره مهر
21 چو بیدار شد پهلوان سپاه دمان اندر آمد به نزدیک شاه
22 همی ماند تا جای پردخت شد به نزدیک آن نامور تخت شد
23 بدو گفت خورشید فش مهترا جهاندار و بیدار و افسونگرا
24 به در بر یکی بنده بفزود دوش تو گفتی ورا مایه دادست هوش
25 نماند ز خوبی جز از تو به کس تو گویی که برگاه شاهست و بس
26 اگر تور را روز باز آمدی به دیدار چهرش نیاز آمدی
27 فریدون گردست گویی بجای به فر و به چهر و به دست و به پای
28 بر ایوان چنو کس نبیند نگار بدو تازه شد فرهٔ شهریار
29 از اندیشهٔ بد بپرداز دل برافراز تاج و برفراز دل
30 چنان کرد روشن جهان آفرین کزو دور شد جنگ و بیداد و کین
31 روانش ز خون سیاوش به درد برآورد بر لب یکی باد سرد
32 پشیمان بشد زان کجا کرده بود به گفتار بیهوده آزرده بود
33 بدو گفت من زین نوآمد بسی سخنها شنیدستم از هر کسی
34 پرآشوب جنگست زو روزگار همه یاد دارم ز آموزگار
35 که از تخمهٔ تور وز کیقباد یکی شاه سر برزند با نژاد
36 جهان را به مهر وی آید نیاز همه شهر توران برندش نماز
37 کنون بودنی هرچ بایست بود ندارد غم و رنج و اندیشه سود
38 مداریدش اندرمیان گروه به نزد شبانان فرستش به کوه
39 بدان تا نداند که من خود کیم بدیشان سپرده ز بهر چیم
40 نیاموزد از کس خرد گر نژاد ز کار گذشته نیایدش یاد
41 بگفت آنچ یاد آمدش زین سخن همه نو شمرد این سرای کهن
42 چه سازی که چاره بدست تو نیست درازست در کام و شست تو نیست
43 گر ایدونک بد بینی از روزگار به نیکی همو باشد آموزگار
44 بیامد به در پهلوان شادمان بدل بر همه نیک بودش گمان
45 جهان آفرین را نیایش گرفت به شاه جهان بر ستایش گرفت
46 پراندیشه بد تا به ایوان رسید کزان رنج و مهرش چه آید پدید
47 شبانان کوه قلا را بخواند وزان خرد چندی سخنها براند
48 که این را بدارید چون جان پاک نباید که بیند ورا باد و خاک
49 نباید که تنگ آیدش روزگار اگر دیده و دل کند خواستار
50 شبان را ببخشید بسیار چیز یکی دایه با او فرستاد نیز
51 بریشان سپرد آن دل و دیده را جهانجوی گرد پسندیده را
52 بدین نیز بگذشت گردان سپهر به خسرو بر از مهر بخشود چهر
53 چو شد هفت ساله گو سرفراز هنر با نژادش همی گفت راز
54 ز چوبی کمان کرد وز روده زه ز هر سو برافگند زه را گره
55 ابی پر و پیکان یکی تیر کرد به دشت اندر آهنگ نخچیر کرد
56 چو دهساله شد گشت گردی سترگ به زخم گراز آمد و خرس و گرگ
57 وزان جایگه شد به شیر و پلنگ هم آن چوب خمیده بد ساز جنگ
58 چنین تا برآمد برین روزگار بیامد به فرمان آموزگار
59 شبان اندر آمد ز کوه و ز دشت بنالید و نزدیک پیران گذشت
60 که من زین سرافراز شیر یله سوی پهلوان آمدم با گله
61 همی کرد نخچیر آهو نخست بر شیر و جنگ پلنگان نجست
62 کنون نزد او جنگ شیر دمان همانست و نخچیر آهو همان
63 نباید که آید برو برگزند بیاویزدم پهلوان بلند
64 چو بشنید پیران بخندید و گفت نماند نژاد و هنر در نهفت
65 نشست از بر باره دست کش بیامد بر خسرو شیرفش
66 بفرمود تا پیش او شد به مهر نگه کرد پیران بران فر و چهر
67 به بر در گرفتش زمانی دراز همی گفت با داور پاک راز
68 بدو گفت کیخسرو پاک دین به تو باد رخشنده توران زمین
69 ازیرا کسی کت نداند همی جز از مهربانت نخواند همی
70 شبانزادهای را چنین در کنار بگیری و از کس نیایدت عار
71 خردمند را دل برو بر بسوخت به کردار آتش رخش برفروخت
72 بدو گفت کای یادگار مهان پسندیده و ناسپرده جهان
73 که تاج سر شهریاران توی که گوید که پور شبانان توی
74 شبان نیست از گوهر تو کسی و زین داستان هست با من بسی
75 ز بهر جوان اسپ و بالای خواست همان جامهٔ خسروآرای خواست
76 به ایوان خرامید با او به هم روانش ز بهر سیاوش دژم
77 همی پرورانیدش اندر کنار بدو شادمان گردش روزگار
78 بدین نیز بگذشت چندی سپهر به مغز اندرون داشت با شاه مهر
79 شب تیره هنگام آرام و خواب کس آمد ز نزدیک افراسیاب
80 بران تیرگی پهلوان را بخواند گذشته سخنها فراوان براند
81 کز اندیشهٔ بد همه شب دلم بپیچید وز غم همی بگسلم
82 ازین کودکی کز سیاوش رسید تو گفتی مرا روز شد ناپدید
83 نبیره فریدون شبان پرورد ز رای و خرد این کی اندر خورد
84 ازو گر نوشته به من بر بدیست نشاید گذشتن که آن ایزدیست
85 چو کار گذشته نیارد به یاد زید شاد و ما نیز باشیم شاد
86 وگر هیچ خوی بد آرد پدید بسان پدر سر بباید برید
87 بدو گفت پیران که ای شهریار ترا خود نباید کس آموزگار
88 یکی کودکی خرد چون بیهشان ز کار گذشته چه دارد نشان
89 تو خود این میندیش و بد را مکوش چه گفت آن خردمند بسیارهوش
90 که پروردگار از پدر برترست اگر زاده را مهر با مادرست
91 نخستین به پیمان مرا شاد کن ز سوگند شاهان یکی یاد کن
92 فریدون به داد و به تخت و کلاه همی داشتی راستی را نگاه
93 ز پیران چو بشینید افراسیاب سر مرد جنگی درآمد ز خواب
94 یکی سخت سوگند شاهانه خورد به روز سپید و شب لاژورد
95 به دادار کاو این جهان آفرید سپهر و دد و دام و جان آفرید
96 که ناید بدین کودک از من ستم نه هرگز برو بر زنم تیزدم
97 زمین را ببوسید پیران و گفت که ای دادگر شاه بییار و جفت
98 برین بند و سوگند تو ایمنم کنون یافت آرام جان و تنم
99 وزانجا بر خسرو آمد دمان رخی ارغوان و دلی شادمان
100 بدو گفت کز دل خرد دور کن چو رزم آورد پاسخش سور کن
101 مرو پیش او جز به دیوانگی مگردان زبان جز به بیگانگی
102 مگرد ایچ گونه به گرد خرد یک امروز بر تو مگر بگذرد
103 به سر بر نهادش کلاه کیان ببستش کیانی کمر بر میان
104 یکی بارهٔگام زن خواست نغز برو بر نشست آن گو پاک مغز
105 بیامد به درگاه افراسیاب جهانی برو دیده کرده پرآب
106 روارو برآمد که بشگای راه که آمد نوآیین یکی پیشگاه
107 همی رفت پیش اندرون شاه گرد سپهدار پیران ورا پیش برد
108 بیامد به نزدیک افراسیاب نیا را رخ از شرم او شد پرآب
109 بران خسروی یال و آن چنگ او بدان شاخ و آن فر و اورنگ او
110 زمانی نگه کرد و نیکو بدید همی گشت رنگ رخش ناپدید
111 تن پهلوان گشت لرزان چو بید ز جان جوان پاک بگسست امید
112 زمانی چنان بود بگشاد چهر زمانه به دلش اندر آورد مهر
113 بپرسید کای نورسیده جوان چه آگاه داری ز کار جهان
114 بر گوسفندان چه گردی همی زمین را چه گونه سپردی همی
115 چنین داد پاسخ که نخچیر نیست مرا خود کمان و پر تیر نیست
116 بپرسید بازش ز آموزگار ز نیک و بد و گردش روزگار
117 بدو گفت جایی که باشد پلنگ بدرد دل مردم تیزچنگ
118 سه دیگر بپرسیدش از مام و باب ز ایوان و از شهر وز خورد و خواب
119 چنین داد پاسخ که درنده شیر نیارد سگ کارزاری به زیر
120 بخندید خسرو ز گفتار اوی سوی پهلوان سپه کرد روی
121 بدو گفت کاین دل ندارد بجای ز سر پرسمش پاسخ آرد ز پای
122 نیاید همانا بد و نیک ازوی نه زینسان بود مردم کینه جوی
123 رو این را به خوبی به مادر سپار به دست یکی مرد پرهیزگار
124 گسی کن به سوی سیاووش گرد مگردان بدآموز را هیچ گرد
125 ز اسپ و پرستنده و بیش و کم بده هرچ باید ز گنج و درم
126 سپهبد برو کرد لختی شتاب برون بردش از پیش افراسیاب
127 به ایوان خویش آمد افروخته خرامان و چشم بدی دوخته
128 همی گفت کز دادگر کردگار درخت نو آمد جهان را به بار
129 در گنجهای کهن کرد باز ز هر گونهای شاه را کرد ساز
130 ز دینار و دیبا و تیغ و گهر ز اسب و سلیح و کلاه و کمر
131 هم از تخت وز بدرهای درم ز گستردنیها و از بیش و کم
132 گسی کردشان سوی آن شارستان کجا جملگی گشته بد خارستان
133 فرنگیس و کیخسرو آنجا رسید بسی مردم آمد ز هر سو پدید
134 بدیده سپردند یک یک زمین زبان دد و دام پرآفرین
135 همی گفت هرکس که بودش هنر سپاس از جهان داور دادگر
136 کزان بیخ برکنده فرخ درخت ازینگونه شاخی برآورد سخت
137 ز شاه کیان چشم بد دور باد روان سیاوش پر از نور باد
138 همه خاک آن شارستان شاد شد گیا بر چمن سرو آزاد شد
139 ز خاکی که خون سیاوش بخورد به ابر اندر آمد درختی ز گرد
140 نگاریده بر برگها چهر او همه بوی مشک آمد از مهر او
141 بدی مه نشان بهاران بدی پرستشگه سوگواران بدی
142 چنین است کردار این گنده پیر ستاند ز فرزند پستان شیر
143 چو پیوسته شد مهر دل بر جهان به خاک اندر آرد سرش ناگهان
144 تو از وی به جز شادمانی مجوی به باغ جهان برگ انده مبوی
145 اگر تاج داری و گر دست تنگ نبینی همی روزگار درنگ
146 مرنجان روان کاین سرای تو نیست بجز تنگ تابوت جای تو نیست
147 نهادن چه باید بخوردن نشین بر امید گنج جهانآفرین
148 چو آمد به نزدیک سر تیغ شست مده می که از سال شد مرد مست
149 بجای عنانم عصا داد سال پراگنده شد مال و برگشت حال
150 همان دیدهبان بر سر کوهسار نبیند همی لشکر شهریار
151 کشیدن ز دشمن نداند عنان مگر پیش مژگانش آید سنان
152 گرایندهٔ تیزپای نوند همان شست بدخواه کردش به بند
153 همان گوش از آوای او گشت سیر همش لحن بلبل هم آوای شیر
154 چو برداشتم جام پنجاه و هشت نگیرم به جز یاد تابوت و تشت
155 دریغ آن گل و مشک و خوشاب سی همان تیغ برندهٔ پارسی
156 نگردد همی گرد نسرین تذرو گل نارون خواهد و شاخ سرو
157 همی خواهم از روشن کردگار که چندان زمان یابم از روزگار
158 کزین نامور نامهٔ باستان بمانم به گیتی یکی داستان
159 که هر کس که اندر سخن داد داد ز من جز به نیکی نگیرند یاد
160 بدان گیتیم نیز خواهشگرست که با تیغ تیزست و با افسرست
161 منم بندهٔ اهل بیت نبی سرایندهٔ خاک پای وصی
162 برین زادم و هم برین بگذرم چنان دان که خاک پی حیدرم
163 ابا دیگران مر مرا کار نیست بدین اندرون هیچ گفتار نیست
164 به گفتار دهقان کنون بازگرد نگر تا چه گوید سراینده مرد