- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 لحظه لحظه می برون آمد ز پرده شهریار باز اندر پرده میشد همچنین تا هشت بار
2 ساعتی بیرونیان را میربود از عقل و دل ساعتی اهل حرم را میببرد از هوش و کار
3 دفتری از سحر مطلق پیش چشمش باز بود گردشی از گردش او در دل هر بیقرار
4 گاه از نوک قلم سوداش نقشی میکشید گاه از سرنای عشقش عقل مسکین سنگسار
5 چونک شب شد ز آتش رخسار شمعی برفروخت تا دو صد پروانه جان را پدید آمد مدار
6 چون ز شب نیمی بشد مستان همه بیخود شدند ما بماندیم و شب و شمع و شراب و آن نگار
7 مای ما هم خفته بود و برده زحمت از میان مای ما با مای او گشته کنار اندر کنار
8 چون سحر این مای ما مشتاق آن ما گشته بود ما درآمد سایه وار و شد برون آن مای یار
9 شمس تبریزی برفت اما شعاع روی او هر طرف نوری دهد آن را که هستش اختیار