لحظه لحظه از جلال الدین محمد مولوی غزل 1076

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

لحظه لحظه می برون آمد ز پرده شهریار

1 لحظه لحظه می برون آمد ز پرده شهریار باز اندر پرده می‌شد همچنین تا هشت بار

2 ساعتی بیرونیان را می‌ربود از عقل و دل ساعتی اهل حرم را می‌ببرد از هوش و کار

3 دفتری از سحر مطلق پیش چشمش باز بود گردشی از گردش او در دل هر بی‌قرار

4 گاه از نوک قلم سوداش نقشی می‌کشید گاه از سرنای عشقش عقل مسکین سنگسار

5 چونک شب شد ز آتش رخسار شمعی برفروخت تا دو صد پروانه جان را پدید آمد مدار

6 چون ز شب نیمی بشد مستان همه بیخود شدند ما بماندیم و شب و شمع و شراب و آن نگار

7 مای ما هم خفته بود و برده زحمت از میان مای ما با مای او گشته کنار اندر کنار

8 چون سحر این مای ما مشتاق آن ما گشته بود ما درآمد سایه وار و شد برون آن مای یار

9 شمس تبریزی برفت اما شعاع روی او هر طرف نوری دهد آن را که هستش اختیار

عکس نوشته
کامنت
comment