نمودستی وصال از عطار نیشابوری هیلاج نامه 38

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

نمودستی وصال خویش امروز

1 نمودستی وصال خویش امروز ابر چشمت وصال خویش امروز

2 بخواهی ریخت خون جمله ذرات کمال تست کلی سوی آن ذات

3 چنان در شور و افغانی در اینجا که صنع خود تو میدانی در اینجا

4 اگر دانی در اینجا راز خود باز تو باشی و توئی هم عز و عزاز

5 در اشترنامه گفتم سرمنصور بنوعی دیگر است این گفته مشهور

6 ولیکن ایندگر اسرار حال است کسی داند که در عین وصال است

7 وصال اینجاست کآن در پرده گفتم در اسرار اندر پرده سفتم

8 در اینجا پرده آمد پاره پاره حقیقت ذات شد بر خود نظاره

9 توئی منصور بردار حقیقت در اینجا گه نمودار حقیقت

10 نموداری تو در خود باز مانده عجائب در کمان راز مانده

11 گمان از پیش خود اینجای بردار که منصوری کنون آونگ بردار

12 عجب آونگی اندر دار صورت چنین افتاد عشق تو ضرورت

13 چو نقش اندر نمود صورت افتاد ولیکن پرده در اینجا افتاد

14 کنون چون پرده بگشاده است دریاب ز عشق پرده و غیبت خبریاب

15 خبریاب از نمود عشق اینجا که خود کردی سجود خویش اینجا

16 تو عشق خویش کی اینجا شناسی که دانائی و را از ناشناسی

17 در این معنی دمادم سیرها کن پس آنگه صورتت در حق فنا کن

18 یقین دار از یقین یک لحظه بیرون مرو تا رازیابی بیچه و چون

19 یقین دار از یقین بردار اسرار که از سر یقین یابی رخ یار

20 اگر از هستی یاری نموده مکن باور سخنهای شنوده

21 تو برهان جوی از آنچ اینجای پیداست وگرنه آنچه نبودنیست پیداست

22 تو اینجائی خبردارو خبر نه شده آونگ برداری اثر نه

23 اگر بگشاده عشقت این معما برآئی از صفت اینجا مسمی

24 نماند چونشوی از ذات آغاز بیابی رفعت این از بیان باز

25 چو رفعت یافتی اندر مکانت حقیقت فاش گردد لامکانت

26 چو عین لامکان آید پدیدار شود اینجا مکانت ناپدیدار

27 چو آنجانیز اینجا در یکی شد یکی باشد ترا کلی یکی شد

28 یکی بد اوّلت در بینشانی کنون چون با نشانی را بدانی

29 چو اصل خویش یابی در جهان باز بیابی وصل خوداندر مکان باز

30 تو اصلی لیک ازذات حقیقی در این صورت تو ذرات حقیقی

31 درین صورت بماندستی تو غافل چرا غافل شدی هان گرد واصل

32 اگر واصل شوی منصور رازی یقین دانم که جان و سر ببازی

33 سر و جان چیست چون اسرار دیدی تو باشی بیشکی گریار دیدی

34 بجز یار آنچه یابی هیچ باشد همه نقشی حقیقت هیچ باشد

35 یقین دلدار باقی هست فانی اگر فانی شوی این سر بدانی

36 بشرع این صورت اسرار عالم همه ذاتست بیشک سوی این دم

37 همه فانی شمر جز دید جانان طلب میکن درون توحید جانان

38 چو توحیدت شود در بود جان فاش تو بشناسی در اینجا بود نقاش

39 در اینجا چون شناسای خود آئی بنور عشق بی نیک وبد آیی

40 چونیک و بد کنی در پیش جانت بگو با خود نکو راز نهانت

41 وگر خواهی بگفتن پیش هر کس بگیرد راه صورت پیش و از پس

42 ترا باید نمودن راز اینجا که کردی در یقین سرباز اینجا

43 اگر درعشق کردی جان فشانی تو با جانان ابد باقی بمانی

44 تو باشی او حقیقت در حقیقت نمود ذات او اندر شریعت

45 طبیعت نبود اینجا با تو دریاب درین سرها که میگوئی تو دریاب

46 چهارت اصل عنصر سوی دنیا شود فانی وگردی ذات مولا

47 شود آتش یقین نور عیانی شود اینجا نشانش بی نشانی

48 حقیقت باز گردد سوی خود باز که خواهد بود آخر صاحب راز

49 حقیقت آب سوی آب گردد عیان در سوی او غرقاب گردد

50 دگر جان خاک یابی اصل در خاک شود محو و بیابی بیشکی پاک

51 همه اینجای در غرقاب پیداست درین صورت وی از ترکیب پیداست

52 چو اینجا عشق نقش خود نمودهست ابا خود بیشکی گفت و شنودهست

53 تو گراو خواهی اینجاگه چنین کن چومردان ذات خود را پیش بین کن

54 چنین کن تا بیابی وصل جانان فنا شو تا بیابی وصل جانان

55 چه خواهی کرد صورت چون فنایست در آخر مرو را عین بقایست

56 بقا هرگز نیابی سوی صورت مگر وقتی که این دانی ضرورت

57 تو خواهی شد فنا در آخر کار براندازی مراین صورت بیکبار

58 چو صورت رفت جانانت بیابی حقیقت راز پنهانت بیابی

59 تو باشی لیک بیصورت در اینجا چو او خود کیست مشهورت در اینجا

60 مرا خود با وصال یار کار است که دلدارم کنون در عین دار است

61 وصال یار بر ما گشت اظهار از آن بردار عشق افتاد عطار

62 چنان منصور رازم در حقیقت که در عشقم نمودار حقیقت

63 چو بر دار است ما را پایداری از آن با عشق کردم پایداری

64 مرا چون راز کل با عشق افتاد از آنم عشق خواهد داد بر باد

65 که دارد تاب این نعمت که خاید اگر چون ما خورد خود تا چه آید

66 بقدر خود خور اینجا لقمه را باز چو مادر آخر اینجا باز سرباز

67 چو خوان عشق سرباز است اینجا از آن عطار سرباز است اینجا

68 بخور این لقمه چون از دست شاهست اگر جانت حقیقت هست شاه است

69 اگر جانت شود آگه ز اسرار تو این خوان راخوری آخر بیکبار

70 تو میگوئی که تو بنویس و میخوان کنون عطار چون خوردی توآن خوان

71 که دارد تاب این لقمه که دارد که همچون تو حقیقت پای دارد

72 هر آنکو همچو تو آید در این سر ز سر بیرون شود بر سر نهد سر

73 چو منصور است بردار حقیقی درون تو نمودار حقیقی

74 ازو گوی و ازو جوی آنچه خواهی چه راز دل چه اسرار آلهی

75 عجایب جوهری منصور آید که جان اوحقیقت نور آید

76 چو جان ذاتست در عشق تو منصور از آن خواهیم گفتن راز منصور

77 نظر درجای من اینجا ترا هست از آنم از وصالت این چنین مست

78 چنانم مست کردستی که هشیار نخواهم گفت از این حالت دگر بار

79 کجا جان مست و کی هشیار گردد که همچون تو حقیقت یار گردد

80 توئی ای جان و دل اینجا درونم حقیقت کرده درخود رهنمونم

81 که داندراز من بیشک تو دانی که تو راز دل و جان جهانی

82 همه اینجا توئی و هم تو بینم که با تو من یقین عین الیقینم

83 یقین من نیست اینجا گه باظهار دمادم مینمایم سر اسرار

84 چو در فقرت نمائی لطف با من کنی اسرار با من جمله روشن

85 مرا قهر تو لطف جاودانست مرین اسرارها روشن از آنست

86 مرا کاینجا مرا با تست این راز که خواهم گشت از عشق تو سرباز

87 چو لطف تست یاری ده درین راه مرا زانم ز عشق دوست آگاه

88 منت منصور ای دانای بیچون که خواهم گشت اندر خاک و در خون

89 منت منصورم اینجا راز گفته نهان سرّت به هر کس بازگفته

90 منت منصورم ای جان جهانم که اسرار توهم بر تو بخوانم

91 منت منصورم اندر راه عشاق ولیکن در رهی آگاه عشاق

92 توئی جانان و هم تو من چگویم توئی جمله که گفتی با که گویم

93 نمود عشق میگوئی و میخوان که بیشک هم تودانی سرّ جانان

94 توراز خود همی گوئی درونم بخواهی ریخت ای دلدار خونم

95 منم آگاه عشق آیا بصورت ترا مییابم اینجا گه ضرورت

96 ضرورت نیست لیکن هست اینجا وصالت کی دهم از دست اینجا

97 تو تا در جان شوی اسرار گویان کمال عشق خود در شوق جویان

98 که باشم من تو باشی گاه و بیگاه گدایم مینمایم خویش بر شاه

99 تو در جانی و هم شاه منی تو درون خورشیدی و کل روشنی تو

100 اگر بنشینم اندر راهت ای جان تو هم هستی ز خویش آگاه ای جان

101 توآگاهی نیم من همچو عشاق توانی میدهم در جمله آفاق

102 بگویم تابدانندت همه سر کنم اسرارت ای جان جمله ظاهر

103 بگو عطار این دم جملگی فاش چو دیدی در درون خویش نقاش

104 بگو عطار هم از جان بیندیش حجاب خویشتن بردار از پیش

105 بگو عطار هیلاجت دمادم که حلاجت بود دردم دمادم

106 منم اسرار او گفته ترا باز توئی اینجا که با ما گشته دمساز

107 بوصل اکنون چو جانت میفشانی بگو اسرار ما کل در معانی

108 ز ما میگوی چون مائیم منصور که تا اینجا نمائیمت همه نور

109 ز ما میگوی چون مائیم اینجا که ما اینجات بنمائیم پیدا

110 ز ما میگوی و جز ما خود مبین تو که کل اینست اینجا گه یقین تو

111 مده از دست اینجاگه یقینت که در یکی نمودارست اینت

112 چو در یکی خود هستیم وصلت هم از یکی نمودستیم اصلت

113 چو اصل وصل ما اینجاست با تو دوئی ما همی یکتاست با تو

114 توئی برداشتی جان منی تو چو پیدائیم و پنهانیم بنگر

115 حقیقت نیست جز من تا بدانی یقین از ماست کل روشن نهانی

116 همه روشن بما اینجاست میبین ز دید و بود ما پیداست میبین

117 همه چیزی حقیقت جمله مائیم که ذات تو به هر کسوت نمائیم

118 زهی اسرار تو در جان عطار گرفته جان و دل پنهان عطار

119 توئی با من حقیقت با تو باشم مرا کن محو تا من هم تو باشم

120 تو گفتی من شنفتم هم تو خوانم دمادم سر تو دیدم بخوانم

121 زهی وصل تو جان و دل ربوده که با ما خود بگفته خود شنوده

122 وصالت آتشی کرده است پیدا بخواهد سوخت اینجا جمله جانها

123 بخواهد سوخت هر چیزی که باید چو نبود هیچ سوی تو شتابد

124 عجب از عقل بیرونم بمانده عجب در خاک و در خونم بمانده

125 میان خاک وخونم آشنائی است میان خاک و خون عین جدائی است

126 میان خاک و خونم هست آن ذات بحمدالله کنون در عین آیات

127 دمادم مینمایم راه توحید دمادم می برون آیم ز تقلید

128 دم من از جهان از تست زنده حقیقت این دمم اینجا بسنده

129 دم من اصل کل از آن دم تست حقیقت عین بودم از دم تست

130 کجائی این زمان عطار اینجا یقین شو بر سر اسرار اینجا

131 ز حلّاج این زمان مانده است باقی عجایب من که کردت دست ساقی

132 تو گر مست لقائی همچو منصور مشو هان ازوجود خویشتن دور

133 درین صورت بگو اسرار اینجا که برخورداری از دلدار اینجا

134 در این صورت دمادم عین جانست دمادم با تو در شرح و بیانست

135 چه حاجت نیز گفتن هر زمانت ولیکن راز بهر داستانت

136 شود پیدا دمادم کشف دلدار همی خوان و همی گوهان تو بردار

137 سخن با جانست تا تو هم بدانی مراد خویشتن حاصل توانی

138 سخن با جانست اینجا گه بتحقیق که جان اینجا زجانان یافت توفیق

139 سخن اینجا چو با جان اوفتادهست از آن این شور و افغان در نهاد است

140 مرا بحریست اندر شور و افغان که جمله اوست اندر وصل جانان

141 دل اینجا تا بیابد درّخود باز کجاباز آید او از نیک و بد باز

142 دل اینجا تا بیابد راز بیچون کجا بیرون شود از خاک و از خون

143 دل اینجاتا نیابد آنچه گم کرد کجا بیرون شود در عشق کل فرد

144 دل اینجادید در ما روشنائی از آن پیداست در سرّ خدائی

145 دل اینجا یافت سالک محرم راز حقیقت پرده از پیشت بر انداز

146 در اینجا پردهٔ در پیش دارد از آن غم دایماً دل ریش دارد

147 در اینجا پرده برداری یقین باز در اینجاکی بود در پیش بین باز

148 در اینجا پرده را گرمی ندانند بجز یکی نبینند و ندانند

149 در اینجا وصل او آید پدیدار بداند اصل گردد مست هشیار

150 ز جانان مست خود هشیار باشد ز بود جسم خود بیزار باشد

151 مرا چون کار با دل اوفتاده است از آنم راز مشکل اوفتاده است

152 دلم چون واصلست از یار اینجا یقین او بیشکی دیدار اینجا

153 ز جانان دارد و در جان بدیدهست که جان در یار و در گفت و شنید است

154 چو دل با جانست دل دیداردانم حقیقت جان در اینجا یار دانم

155 دلم جز جان نه بیند هیچ غیری که بیجان کی زید اینجا بسیری

156 که چون در جان و دل اینجاست واصل ز جانانش همه مقصود حاصل

157 چو جان داردوصال دوست اینجا یقین دانم که کلّی اوست اینجا

158 جمال دوست اندر جانست بنگر حقیقت جان جانانست بنگر

159 چو جان منصور راز آمد پدیدار وی از سرّ اناالحق گشت بیدار

160 چو درجانست وی مانند عطار مبین چیزی حقیقت جز که دیدار

161 چو درجانت روی مانند حلاج همه در ذات جان مییاب محتاج

162 چو در جانست اینجا سر جانان ز جان دریاب راز خویش از جان

163 ز جان دریاب آنگه شو پدیدار که جان در جان شده ناید پدیدار

164 چنان مست جمال جان شدستم که من از بود خود پنهان شدستم

165 چنان مست جمال جانم امروز که هم پیدا و هم پنهانم امروز

166 چنان مست جمال جانم از شاه که جانم هست گوئی جملگی شاه

167 چنان مست جمال ذوالجلالم که میگردد زبان از عشق لالم

168 همی خواهم که گویم راز جان باز مرا میگوی اینجا جان جان باز

169 که راز ما مکن فاش اربگوئی در این میدانت اندازم چو گوئی

170 بخواهم گفت من از جان گذشتم چه باشد جان از آن آسان گذشتم

171 ز جان آسان گذشتم همچو حلاج کنم از بهر تیر عشق آماج

172 دلم تا جمله مردان باز داند نمود عشق از من باز داند

173 چو من از جان گذشتم در نهان من ز جان گفتم یقین از جان جان من

174 چنین افتاد اینجاگاه اسرار نمیداند کسی جز غیر عطار

175 چنین افتاد با عشق آشنائی مرا با دیدن ذات خدائی

176 خدا در ذات جانست ار نهان تو درون جان نظر کن جان جان تو

177 خدا با تست ای دل در یقین باش تو منصوری و درعین یقین باش

178 در این عین یقین ای جان تو بشنو درین گفتارها از جان تو بگرو

179 تمامت وصل داری در عیانست همی گویم یقین شرح و بیانست

180 بیانست از تجلی بازگویم ز منصورت حقیقت راز گویم

181 چو شاه دین یقین منصور از الله که در آفاق شد مشهور الله

182 حقیقت راز برگفت از سردار ایا پیر جهان ای شیخ اسرار

183 چو شبلی آن شنید و گفت خاموش دل پیر دگر آمد فراجوش

عکس نوشته
کامنت
comment