- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 مرد آن بود که از سر دردی قدم زند درد آن بود که بر دل مردان رقم زند
2 آن را مسلم است تماشا به باغ عشق کو خیمهٔ نشاط به صحرای غم زند
3 وز بهر آنکه نیست شود هرچه هست اوست ختم وجود بر سر کتم عدم زند
4 از دست عشق چون به سفالی شراب خورد طعنه نخست در گهر جام جم زند
5 بیشی هر دو عالم بر دست چپ نهد وانگه به دست راست بر آن بیش، کم زند
6 جایی که زلف جانان دعوی کند به کفر گمره بود که در ره ایمان قدم زند
7 و آنجا که نور عارض او پرده برگرفت تردامنی بود که دم از صبحدم زند
8 خاقانی این سراب که داند که مردوار زین خاکدان به بام جهان بر علم زند